سلام و احترام،هشت ماهی از تجاوز ارتش بعث عراق به مرزهای کشورمان میگذشت،در آن روزها ابوالحسن بنی صدرعلاوه بر ریاست جمهوری، فرماندهی کل قوا را به عهده داشت،اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰، ما بهمراه شهیدان: وندائی،مجید پرورش،مهدی جانقربان،نجارزادگان،نامعلم،دقاق زاده،.........،به اهواز اعزام و وارد موقعیت جهاد سازندگی شدیم ،پشتیبانی از یگانهای مختلف ارتش،برادران سپاه،و ستاد جنگهای نامنظم در منطقه به عهده جهاد سازندگی بود،واحد آبرسانی جهاد شبانه روز،فعال و مسئولیت آبرسانی به خطوط مقدم، توپخانه و ادوات،در دشت آزادگان، سوسنگرد،دهلاویه،و اطراف هویزه را بعهده داشت، به لطف خداوند متعال،ما در واحد آبرسانی مشغول به فعالیت شدیم،آبرسانی به خطوط مقدم ارتش در جاده سوسنگرد به هویزه و توپخانه ارتش،همچنین آبرسانی برای سپاه سوسنگرد و حمام صلواتی مشهدی حسن در داخل شهر از وظایف هر روز ما بود،در آنزمان،دشمن از طرف جاده اهواز به خرمشهر تا نزدیک کارخانه نورد پیشروی کرده بود، صدای غرش گلوله های توپ دشمن هرزگاهی،سکوت شهر اهواز را می شکست،مدافعین در اطراف شهر اهواز از ارتش،سپاه،بسیج،گروههای خودجوش وستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران، همگی با تمام قوا جلوی دشمن بعثی مقاومت میکردند،اما در جبهه دشت آزادگان و سوسنگرد رزمندگان موفق شده بودند شهر سوسنگرد را آزاد و تا روستای دهلاویه به پیشروی خود ادامه دهند،همه رزمندگان از مدیریت جنگ توسط ابوالحسن بنی صدر و ناهماهنگی ها در خطوط نبرد با دشمن، ناراحت و ناراضی بودند، اما بنی صدر در آنزمان هم طرفدارانی داشت! در آسایشگاه جهاد،عکس ابوالحسن بنی صدر بر روی دیوار خودنمائی میکرد،یک روز به اتفاق همرزمان اصفهانی، تصمیم گرفتیم تا عکس جناب بنی صدر را از روی دیوار آسایشگاه برداریم، به محض رفتن همه نیروهای جهاد، عکس را که با چند پونز روی دیوار نصب شده بود، برداشته و ،مجدد از پشت بر روی دیوار نصب کردیم،بطوریکه سفیدی پشت عکس با دیوار، یکی شده بود،بعداز چندین ساعت تلاش و کار، زمان استراحت بچه ها فرا رسیده بود،نیروهای جهاد به مرور وارد آسایشگاه شدند،چند نفر از نیروهای بومی و خصوصا استاد قاسم،به محض ورود، متوجه برداشتن عکس جناب بنی صدر شده بودند،همهمه ای به پا خاست، یکی از آنها فریاد زد: ایها الناس،ستون پنجم، ستون پنجم در بین ماست،عکس جناب بنی صدر را برداشته اند،همه به یکدیگر چپ چپ نگاه میکردند!ستون پنجم کجاست؟! خبر به فوریت به مهندس مظاهری مسئول پشتیبانی جهاد استان اصفهان در اهواز رسیده بود،که ظاهرا ستون پنجم به موقعیت جهاد نفوذ کرده است، مهندس برای بررسی موضوع، خود را فوری به آسایشگاه رساند،با آمدن جناب مهندس، حالا همه چشم ها و اتهامات،بسوی بچه های اصفهانی نشانه رفته بود،نفس ها در سینه ها حبس و ما هم چاره ای جز سکوت نداشتیم، صدای طرفداران بنی صدر از گوشه و کنار آسایشگاه شنیده میشد،آنها میگفتند: از زمانیکه بچه های اصفهانی به موقعیت ما آمدند این اتفاق افتاده است،قبلا خبری نبوده است،مهندس مظاهری رو به ما کرد و گفت: عکس جناب رئیس جمهور را شما از روی دیوار برداشته اید؟ با کمی تامل، به او گفتیم:عکس جناب بنی صدر را کسی بر نداشته است، عکس روی دیوار است،چشم بصیرت میخواهد که دوستان ندارند، مهندس مظاهری و همه طرفداران بنی صدر،نگاهی به دیوار کردند و با چشمان خود دیدند،عکس به پشت بر روی دیوار نصب شده است! بلافاصله عکس جناب بنی صدر به حالت قبل بر روی دیوار برگردانده شد، به دستور مهندس مظاهری،قرار شد بچه های اصفهان به دلیل عدم سازگاری، در مکان دیگری استقرار یابند، مدتی گذشت،به لطف خدا یک روز رادیو اعلام کرد،به دستور حضرت امام خمینی.ره.، ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل گردید.نفس راحتی کشیده و خدا را شکر کردیم که ما از اتهام ستون پنجمی دشمن در بین بچه های جهاد،نجات پیدا کرده ایم.با برکناری ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی کل قوا رزمندگان اسلام بلافاصله عملیات فرماندهی کل قوا خمینی روح خدا را در جبهه دارخوئین به فرماندهی سردار شهید حاج حسین خرازی شروع کردند. یاد و خاطره همه دوستان شهیدمان گرامی،با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد.
از سمت راست: شهید غلامرضا آقاخانی،حاج ناصر علی بابائی.
سلام و احترام،تابستان سال ۱۳۶۳ هوای خوزستان بسیار گرم و سوزان در آنزمان، من بعنوان معاون گروهان مستقل قمربنی هاشم. ع. و در این دوران برادر عزیز علیرضا مرزبان و شهید قدمعلی کیانی از بچه های محله در گروهان ما حضور داشتند ،طرح ادغام نیروهای سپاه در ارتش و ارتش در سپاه اجراء و ما به نیابت از لشگر امام حسین.ع. ، میهمان برادران عزیز ارتش از لشگر ۲۱ حمزه،تیپ ۱، گردان ۱۶۲ بودیم،محل استقرار گردان ۱۶۲ ارتش، جنب جاده دارخوئین به سه راه حسینیه و بیمارستان صحرائی امام حسین.ع. بود،تاکید حضرت امام.ره. تعامل و همکاری بیشتر سپاه و ارتش با یکدیگر بود،لذا فرماندهان منطقه پاسگاه زید عراق را برای عملیات مشترک،انتخاب کرده بودند،علی رغم گرمای شدید،هر روز و حتی شبها همه نیروها با آموزشهای مختلف و متناسب با منطقه عملیاتی خود را برای شب عملیات آماده میکردند، کار شناسایی منطقه از چندین ماه قبل توسط واحد اطلاعات و عملیات وتخریب لشگر شروع شده بود،دشمن علاوه بر کشیدن سیم خاردارهای حلقوی پی در پی، ایجاد سنگرهای کمین، میادین مین به عرض حداقل ۵۰۰ تا ۷۰۰ متر، کانال ضدنفر و ضدتانک، به شدت از منطقه مراقبت میکرد، هدف عملیات پیشروی به سمت کانال ماهی و استان بصره عراق بود، گردان هایی که در خط زید مستقر بودند علاوه بر حضور نیروها در سنگرها،شبها با زحمت فراوان اقدام به کندن کانال برای نزدیک شدن به خط مقدم دشمن میکردند، بطوریکه عراقی ها متوجه حفر کانال نشوند، ترددهای پی درپی قبل از عملیات دشمن را نسبت به منطقه زید حساس کرده بود،مهندسی دشمن، با سرعت تمام دست بکار شده و اقدام به کشیدن کانال و روانه کردن آب،به سمت کانال ضد تانک خود نموده بودند،کم کم به شب عملیات نزدیک میشدیم اما آب گرفتگی علاوه بر کانال،به اطراف آنهم سرایت کرده،و حتی در برخی از نقاط و محورها، میدان مین را هم تحت شعاع قرار داده بود،این مانع و مشگل جدید برای ما نیروهای پیاده و خط شکن،جای سوال داشت؟!! باید برای عبور از آبگرفتگی و مخصوصا کانال ضدتانک فکری میشد!! در این مرحله گروهان مستقل قمربنی هاشم به استعداد ۱۵۰ نفر،پیش قراول و خط شکن محور عملیاتی برادران ارتش بود،جلسات در قرارگاه عملیاتی ارتش در جریان و فرماندهان طرحها و مانورهای خود را به روز رسانی میکردند، زمان آخرین جلسه در قرارگاه عملیاتی تیپ ۱ لشگر ۲۱ حمزه ،فرا رسید و باید بلافاصله نیروها را به سمت خط پاسگاه زید برای عملیات حرکت می دادیم، سردار شهید حاج علی قوچانی بعنوان هماهنگ کننده و رابط لشگر مقدس امام حسین علیه السلام با لشگر ۲۱ حمزه ارتش معرفی و انتخاب شده بود،بیشتر روزها شهید قوچانی به موقعیت ما می آمد و دستورات لازم را میداد، یک روز صبح اول وقت، به موقعیت گروهان ما آمد، بعداز سلام و احوال،شهید قوچانی گفت: سید امروز که به جلسه میروی بعداز شرح مانور توسط فرمانده تیپ ۱ ارتش، از او سوال کن،با توجه به پیش قراول بودن نیروهای سپاه، چه تدبیری برای عبور از کانال ضدتانک که توسط دشمن، پراز آب شده و آب در حال انتشار به اطراف کانال است،اندیشیده اید؟ شهید حاج علی قوچانی خداحافظی و من برای جلسه روانه قرارگاه عملیاتی ارتش شدم،در قرارگاه به جز من که بسیار کم سن و سال و هنوز ریشی در صورت نداشتم،مابقی از افسران ارتش و به مراتب سن آنها از من بیشتر بود! جلسه شروع شد،نقشه بزرگی را به دیوار سنگر نصب و جناب سرهنگ..... فرمانده تیپ ۱ از لشگر ۲۱ حمزه با گفتن بسم الله با صلابت و قاطعیت شروع به شرح مانور عملیاتی کرد،حدود یک ساعتی صحبت و همه در جلسه فقط گوش میدادند، شرح مانور تمام شد،سرهنگ بادی در قبقبه انداخت و گفت: سوالی نیست؟ من دستم را بالا بردم،سرهنگ گفت: برادران سپاه سوال دارند، از سرهنگ سوال کردم" با توجه به اینکه نیروهای گروهان ما بعنوان خط شکن محور شما هستند چه تدبیری برای عبور از کانال ضدتانک که الان پر از آب شده و آب به اطراف کانال سرایت کرده ،اندیشیده شده؟ اگر برای عبور سازوکاری نباشه ما امکان عبور و رسیدن به خط اول دشمن را نخواهیم داشت." به محض تمام شدن سوال،سرهنگ با عصبانیت و تندی رو به فرماندهان زیرمجموعه خودش کرد و گفت: باید شما منتظر بمانید تا برادران سپاه این موضوع به این مهمی را سوال کنند؟ بعداز من تشکر کرد و ادامه داد: حتما پیرامون این مشگل با لشگر صحبت خواهم کرد، کار خدا بعداز این اتقاق،قرارگاه دستور لغو عملیات را صادر کرد و ما نفس راحتی کشیدیم و بعداز چندروز مجدد به شهرک دارخوئین و مقر لشگر مقدس امام حسین علیه السلام، برگشتیم،این ماموریت ما و طرح ادغام با ارتش هم ختم بخیر شد.!!
سلام و احترام، نازدانه دو ساله شهید مدافع حرم علی صدیق،بعداز شهادت پدرش،همیشه بهانه بابا رو میگیرد،عکس پدرش را بزرگ کرده،کف اتاق می گذارم،گل پسر با دیدن بابا!! بطرف او می رود،شاید بابا دوباره او را بغل و در آغوش کشد،نازدانه!کنار عکس رفته،دراز میکشد،سرش را روی سربابا گذاشته و با دست کوچکش به صورت بابا میکشد،شاید! عکس العملی از بابا ببیند،میخواهد صورت بابا بطرفش برگردد اما....،با لبهای کوچکش بابا رو می بوسد و،گریه میکند،آنقدر بی تابی میکند، تا به خواب رود،بلیز سپاه پدرش،که بوی بابا،میدهد را،روی او می اندازم،تا آن نازدانه بخواب رود،این کار هر روز و هرشب من است.السلام علیک یا زینب کبری سلام الله علیها. شادی روح همه شهدا خصوصا شهید مدافع حرم علی صدیق،فاتحه و صلوات.
سلام و احترام،با پیروزی انقلاب اسلامی، درگیری ها در کردستان با فعال شدن گروهک های منحله کومله و دمکرات شروع گردید،به دستور حضرت امام خمینی ره،جوانان پاسدار، یگانهائی از ارتش،و گروه توپخانه ۴۴ و ۵۵ ارتش در اصفهان اقدام به اعزام نیروهای خود به غرب کشور نمودند،در آن سالها من دانش آموز مقطع راهنمائی بودم،به دلیل علاقه، بیشتر روزها به ورودی پادگان ارتش رفته و با عبور ماشین هائی که در حال اعزام نیرو به منطقه بودند،از آنها میخواستم تا من را بهمراه خود ببرند،با توجه به قد و جثه کوچک من،کسی به درخواست های من توجه و اهمیتی نمی داد! قبل از اعزام رسمی به جبهه،با درایت برادر عزیز حاج حسن داوری فرمانده بسیج منطقه پنج،چندین دوره آموزشی را پشت سر گذاشته و توفیق حضور در کنار بچه های محله،خصوصا شهیدان: فتح اله درودگر،حبیب اله رهرو، حسن قدیری، محمد فلاح،محسن آزاد،سیف اله زارع، قدمعلی کیانی،عبدالصمد ورپشتی و رجبعلی ورپشتی، و......،را داشتم، در این دوره ها که در پادگان آموزشی ذوب آهن برگزار گردید، با انواع سلاح های سبک و نیمه سبک،خمپاره ۶۰، جنگ شهری و تور های ایست و بازرسی و همچنین تاکتیک،آشنا و با سلاح های مختلف،اقدام به شلیک کردن نمودیم، شور انقلابی و علاقه برای شرکت در جبهه های جنگ حق علیه باطل،دشواریها و سختی دوره های آموزشی را برای همه ما قابل تحمل کرده بود، دو ماهی از سال تحصیلی جدید می گذشت، و حالا،وارد کلاس سوم راهنمایی شده بودم،با رضایت پدر عزیزم،و اصرار فراوان نزد مسئول اعزام برادر یراقی، برای دوره آموزشی خاص جبهه در سال ۱۳۶۰ ثبت نام و آماده رفتن به پادگانغدیر شدم، بعداز چند روز،ساک خود را بسته و بهمراه حدود ۲۰ نفر از بچه های محله فرهنگ، روانه پادگان شدیم،ذوق و شوق رفتن به جبهه،همه چیز را و حتی درس خواندن را از یادم برده بود! انگار خدا،همه دنیا را در آنزمان،به من داده و بخشیده بود، در روز شروع دوره،وارد پادگان غدیر شدیم،در ورودی پادگان خانواده ها برای بدرقه فرزندان خود،تجمع کرده بودند، هوا خنک و باد ملایمی در حال وزیدن بود،همه داوطلبین بسیجی را در میدان بزرگ صبحگاه جمع و مقدمات، برای سازماندهی افراد شروع گردید،نام تک تک افراد را با صدای بلند خوانده و اسامی حاضرین ثبت میشد،تعداد زیادی به پادگان آمده بودند،قرار بود تا نیروها را آموزش و برای عملیات بزرگی در جنوب،(منطقه بستان) آماده نمایند، فرمانده پادگان شهید آذریان در حال بررسی و برانداز نیروهای داوطلب بسیجی بود،ظرفیت پادگان با استقبال این دوره،اصلا همخوانی نداشت،و باید حدود ۱۰۰ نفر را از دوره آموزشی حذف میکردند!!!با انتشار این خبر در بین نیروها، ولوله،و آشوبی در دلها بپا و ایجاد شده بود، ملاک انتخاب آن ۱۰۰ نفر، نوجوانان دانش آموز و افرادی که جثه کوچک و قد کوتاه داشتند. ،همه را به خط کرده و یکی یکی برانداز و شروع به جدا کردن افراد مورد نظر نمودند،هرچه به من نزدیکتر میشدند تپش قلب من، بیشتر و بیشتر میشد بطوریکه صدای قلبم را به وضوح می شنیدم، دو عدد سنگ،زیر کفش های خودم قرار و روی پنجه های پاها، ایستادم تا چندسانتی،قد خود را بزرگتر نشان دهم،بدنم را به بالا کشیده، انگار با دو پاکت سیمان، کل بدن را صاف و سفت کرده بودند،نوبت من فرا رسید، نگاه شهید آذریان و مربیان پادگان به من دوخته شده بود،نگاهی عمیق از نوک سر تا پاهای من! جثه ضعیف و کوچک من،از سه کیلومتری زار و گویای همه چیز بود،فرمانده پادگان با دست راست خود اشاره و مرا از سایرین،جداکردند، انگار همه چیز در برابر دیدگان من تیره و تار شده بود،قلبی که تا چند ثانیه پیش تند تند میزد،از کار افتاده، اشک در چشمانم جمع،شروع به گریه های بلند بلند و التماس های پی درپی،انگار هیچکس به غیراز خدا! صدای من را نمی شنید،با بی رحمی هرچه تمام مربیان با داد و فریاد!! همه را به خروج از پادگان هدایت کردند،کاش در آنزمان دوربینی بود و صحنه مقاومت بچه ها،گریه ها،به خاک افتادن ها را به تصویر می کشید، باورم نمی شد همه آرزوهامان برباد رفته بود،بچه ها،خود را روی زمین انداخته بودند،مربیان دستان آنها را گرفته و روی زمین می کشیدند،گریه امان همه را بریده بود،خدایا اینهمه التماس،گریه،به خاک افتادن و مقاومت برای چه؟ انگار بهترینهای خود را از دست داده بودند! آثار ناراحتی در چهره مربیان و سایر نیروهای حاضر در میدان،براحتی دیده میشد، اما انگار قرعه بنام این نوجوانان کم و سن و سال افتاده بود،بچه ها مربیان را قسم میدادند،تا اجازه دهند در دوره بمانند، اما انگار، تقدیر به رفتن بود نه ماندن،در اوج نا امیدی،نگاهم به برادر......سخنوری مسئول نیروهای فیزیکی پادگان و از بچه های محله فرهنگ، افتاد،با شتاب فراوان خود را به ایشان رسانده و با گریه و زاری،از ایشان خواهش و تمنا و التماس کردم،کاری برای من انجام دهد،درخواستهای من مورد توجه برادر سخنوری قرار گرفت و من را با خود به دفتر فرمانده پادگان غدیر برد، آنقدر گریه و قسم به برادر آذریان دادم و گفتم قول خواهم داد، اگر شهید شدم شما را شفاعت کنم!! شهید آذریان قبول کردند، و اجازه دادند تا من، در دوره بمانم.(شادی روح همه شهدا،خصوصا شهید آذریان صلوات)
اسماعیل(جانباز یاد شده) فرمانده نجباء عراق،در زمستان ۹۴ بعداز خان طومان،در روستای خالدیه،جنب سیلوهای گندم،در محاصره نیروهای تکفیری احرار الشام قرار گرفته بود،آنقدر تکفیرها،به وی نزدیک شده، که هر دو طرف با نارنجک از همدیگر پذیرائی میکردند!!اسماعیل به شدت زخمی،و تعدادی از نیروهای حاضر در میدان،شهید یا زخمی ، و مرتب اسماعیل روی بی سیم،درخواست کمک میکرد،صدای فریاد تکفیرها،در اطراف و نزدیکی های اسماعیل و صدای درگیری تن به تن ،شنیده میشد،فرماندهان مستقر در قرارگاه هر لحظه از وضعیت پیش آمده نگران،و نگران تر ، میشدند،و چاره ای جز توکل بخداوند متعال نداشتند،اما با داوطلب شدن تعدادی از نیروهای شجاع و مدافع حرم،لشگر مقدس ۱۴ امام حسین.ع. و اجرای آتش سنگین نیروهای ادوات و....،بچه ها،به سمت اسماعیل و منازل که آنها در محاصره قرار گرفته بودند،پیشروی، وبه لطف خداوند متعال و مدد حضرت زینب کبری سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها، اسماعیل و مابقی نیروهایش از محاصره،نجات و به عقب منتقل شدند.
سلام و احترام، با آزاد سازی شهر بستان و تنگه چزابه در عملیات طریق القدس، دشمن بعثی ضد حمله های سنگینی را در تنگه چزابه، و پل سابله،انجام داد، بعثی ها قصد داشتند تا دوباره شهر بستان را تصرف کنند، اما با رشادت تیپ های کربلا(مرتضی قربانی) و نجف( احمد کاظمی) و تیپ امام حسین.ع. (حسین خرازی)، دشمن بعثی تا چزابه به عقب رانده شد، اما دشمن همچنان با اعزام نیروهای تکاور خود در تپه های نبعه، مقاومت میکرد، ماموریت تیپ امام حسین.ع. در مرحله اول، حمله به دشمن و تصرف تپه های نبعه بود،آتش توپخانه، کاتیوشا،ادوات خصوصا خمپاره های ۱۲۰ و کالیبر و تیربارهای دشمن،بسیار سنگین بود،لحظه ای در شبانه روز صدای به زمین خوردن گلوله ها،قطع نمی شد،بوی دود و باروت همیشه به مشام می رسید،دشمن با تمام توان و استعداد خود، در تنگه مقاومت میکرد،به لطف خدا مرحله اول عملیات در تپه های نبعه با دور زدن دشمن و تصرف تپه های رملی با موفقیت ،اما با تقدیم تعداد زیادی شهید و مجروح، انجام شد،تا تثبیت مواضع در مرحله اول حدود یک هفته ای طول کشید و ما همچنان در تپه ها با تمام سختی ها و دشواریها حضور داشتیم، باید برای مرحله دوم و تکمیل عملیات خود را آماده میکردیم، زمستان و هوا سرد بود،علاوه بر باران،باد سردی از روی ماسه ها، می وزید و صورتهای ما را نوازش میداد،تک تیراندازان عراقی با قناسه، کل منطقه را پوشش داده و به محض تکان خوردن و بالا و پائین رفتن بچه ها از تپه ها،اقدام به شلیک کردن می کردند، من یک کلاه کرم رنگ،نقابدار،اهدائی مردم عزیز و فداکار را، که منگوله ای بر روی آن قرار گرفته بود روی سرم گذاشته بودم،به دلیل فعالیت و جنب و جوش زیاد در تپه ها،هرزگاهی، کلاه را از سر برمیداشتم، تا هوایی به سرم خورده و خنک شوم،یکبار با برداشتن کلاه و نگاه کردن به منگوله آن ؛ تعجب کردم!! دیدم تک تیرانداز عراقی گلوله ای را بطرف من شلیک کرده،دقیقا، به قسمت پائین منگوله خورده و آنرا سوراخ کرده و رفته است!!! بطوریکه جای ورود و خروج گلوله،کمی سوخته شده و منگوله سوراخ شده بود.
سلام و احترام،قسمتی از خاطره جاده خندق تابستان ۱۳۶۴ هورالعظیم: .........تیرماه،هوای هور العظیم، بسیار گرم،شرجی،بطوریکه لباسهای همه،از شدت عرق، خیس ،سفید و جا انداخته بود،نماز ظهر و عصر را بصورت نشسته،در سنگرهای کوچک و جمع وجور،که بصورت خمیده وارد آن، میشدیم،بجا آورده بودیم،به زحمت در هر سنگر اجتماعی ۴ نفر می توانستند بنشینند! و استراحت کنند،آتش روی جاده خندق بسیار سنگین و عراقی ها انگار از ریختن اینهمه گلوله خمپاره بر روی جاده خسته نمیشدند،مرتب کالیبرها و تک تیراندازان دشمن بر روی جاده شلیک میکردند، مهمات آنها ته و تمامی نداشت،برعکس ما،که از نبود مهمات کافی همیشه رنج میبردیم،و نسبت به آتش عراقی ها،ما آتشی روی خطوط مقدم و عقبه دشمن بعثی نداشتیم،عراقی ها به راحتی و آزادانه در خطوط خود تردد میکردند،اما حداقل آتش ما بر سر دشمن،با اعتقاد به آیه " و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی" بود، از همه طرف جمهوری اسلامی ایران، تحریم و حتی از فروش سیم خاردار هم به ایران جلوگیری میکردند،همه کشورهای بلوک غرب وکشورهای بلوک شرق ،پشت سر صدام حسین و حزب بعث عراق بودند!! بچه ها با کمترین امکانات،سلاح و مهمات،اما با الهام از قیام عاشورا و با اعتقاد بخداوند متعال مقابل دشمن بعثی ایستاده بودند،تا فرمان امام.ره. بر،زمین نماند؛گردان حضرت امیر.ع. ماموریت پدافند روی جاده خندق را به عهده گرفته بود،آنقدر شدت آتش دشمن بر روی جاده سنگین بود،که هر گروهان چند روز،بیشتر دوام و طاقت نمی آورد! و باید با گروهان دیگر تعویض صورت میگرفت،گروهان عبدالله به فرماندهی شهید یعقوب براتی از پد۴ که با دشمن ۵۰ متر بیشتر فاصله نداشت تا نزدیکی گروهان جعفر مستقر شده بود،چند روزی از آمدن ما بر روی جاده خندق نگذشته بود،جاده خاکی و حدود یک متر از سطح آب هورالعظیم ارتفاع داشت،دو طرف جاده را آب و نیزارهای بلند پوشانده بود،از زمان تحویل گرفتن جاده توسط لشگر مقدس امام حسین علیه السلام به دستور شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشگر،واحد مهندسی و استحکامات لشگر،با حفر کانال کم عمق،و ایجاد سنگرهای بتونی پیش ساخته،تغییرات زیادی را بر روی جاده خندق ایجاد کرده بود،در آنزمان شهید حاج علی قوچانی فرمانده محور و فرمانده خط جاده خندق بود،شهید قوچانی، مرتب به سنگرها و جاده سرکشی و دستورات لازم را به ما می دادند،در یکی از روزها،به هنگام ظهر، آتش دشمن سنگین و سنگین تر شد،هواپیماهای پی سون فرانسوی، و به اصطلاح بچه ها،طیاره های قار قاری،در آسمان منطقه و دقیقا بالای سر ما،ظاهر و شروع به شلیک دهها راکت کردند،تانکهای عراقی با آمدن روی سیل بند،سنگرهای ما را بر روی جاده خندق هدف گیری و سنگرهای بتنی را که داخل آن بچه ها مشغول نگهبانی بودند را مورد اصابت قرار دادند،سنگرها بهمراه بچه ها به هوا پرتاب میشدند! حادثه و حماسهء جدیدی در حال رخ دادن بود،شلیکاها و ۲۳ میلیمتری های دشمن از چپ و راست جاده، و از لابلای نیزارهای هور العظیم، بدون توقف، بطرف ما شلیک و حسابی بطرف ما می نواختند، کلیدهای بهشت یعنی، تیر و ترکش ها از کنار ما عبور و بدنبال باز نمودن قفل دنیائی بندگان خاص خداوند بودند،همسنگرانی که این بار برای رفتن، انتخاب و برگزیده شده بودند، دشمن از دو آبراه سمت چپ و راست که در نزدیکی پد ۴ قرار داشت،با قایق های تندرو با آوردن نیروهای کماندو و ورزیده، خود را به جاده و پد ۴ رسانده و به مواضع ما در جاده خندق حمله شدیدی را آغاز کرد، درگیری تن به تن در پد۴ بین نیروهای گردان امیر و بعثی ها شروع گردید، بچه های گردان با تمام توان،در پد مقاومت میکردند،کماندو های عراقی با نفوذ به داخل پد،سنگر به سنگر جلو می آمدند، تعدادی از سنگرها را منهدم،زاغه مهماتها را منفجر و به آتش کشیده بودند،بطوریکه دود و آتش از داخل پد به هوا برخاسته بود،تعدادی از همسنگران ما مجروح یا به شهادت رسیده بودند،دشمن قصد داشت تا با گرفتن سرپل،و وارد عمل کردن سایر گردانهای پیاده خود، کل جاده خندق را که حدود ۱۴ کیلومتر بود را به تصرف خود در آورد، اما بچه های گردان امیر.ع. با همه وجود در برابر حمله دشمن، مقاومت میکردند،یعقوب براتی فرمانده گروهان مرتب روی بی سیم پیام میداد،و درخواست، نیروی پشتیبان و کمکی میکرد،پد ۴ در حال سقوط کردن بود و اگر این اتفاق می افتاد،عراقی ها بطرف پد۳،پد۲ و پد۱ با قدرت حمله خود را ادامه می دادند، در آنزمان ما در گروهان جعفر و دقیقا پشت سر گروهان عبدالله مستقر شده بودیم،برادر حسین ابراهیمی فرمانده گروهان و من جانشین گروهان جعفر بودم، باید فوری و بدون از دست دادن فرصت و زمان،تعدادی از نیروهای گروهان جعفر را به سمت پد۴ حرکت می دادیم،اما دشمن با استفاده از آتش توپخانه،ادوات، و شلیک گلوله های مستقیم تانک، چندین نقطه جاده خندق را با آتش کاملا بسته بود،بطوریکه هیچ نیرویی سالم، به پد ۴ نمیرسید!! اما اینبار تصمیم به رفتن بود،باید با توکل بخداوند متعال بطرف جلو حرکت میکردیم،با شروع حمله عراقی ها و اعلام شهید براتی که ما با عراقی ها قاطی و درگیر شده ایم، پیک گروهان را برای حرکت به جلو و خبر دادن به نیروهائی که اطراف جاده مستقر بودند را به جلو فرستادیم،اما چند دقیقه بعد در حالیکه تمام لباسها،سر و صورت او سیاه و پر از آب و لجن شده بود،برگشت،و نفس زنان گفت: سید عراقی ها با آتش جاده را بسته اند،به هیچ وجه،اجازه عبور نمیدهند! با شنیدن این خبر، تجهیزات خود را بستم و برای کمک به گروهان عبدالله و حرکت دادن تعدادی از نیروهای گروهان جعفر،با برادر حسین ابراهیمی فرمانده گروهان، خداحافظی، بسم الله گفتم و با سرعت شروع به دویدن بر روی جاده خندق نمودم،چپ و راست من، در آب و بر روی جاده پشت سرهم گلوله های خمپاره به زمین میخورد و منفجر میشد،ترکش ها با سرعت از کنار و نزدیک من عبور میکرد، اما من هیچ توجه ای به گلوله ها و آتش دشمن نداشتم، انگار در آن زمان،خداوند، ترس را از من گرفته و ترس را باخود خورده بودم! با سرعت به طرف پد۴ به حرکت خود ادامه دادم، در طول مسیر حدود ۲ کیلومتری، دهها نفر از نیروهای مستقر بر روی جاده را با خود همراه و همگی بطرف پد مانند باد حرکت کردیم،قدمهای بچه ها محکم و استوار برداشته میشد،ذره ای شک و تردید در دل بچه ها وجود نداشت، در حال حرکت بطرف پد،به سنگر اجتماعی که شهید مهران رهبران در آن استراحت میکرد، رسیدیم،مهران را دیدم که جلوی سنگر ایستاده و در حال بستن تجهیزات به دور کمرش بود،مهران با تعجب از من سوال کرد! سید چه خبر شده؟ گفتم: عراقی ها به پد۴ حمله و با بچه ها درگیر شده اند،باید به کمک آنها بشتابیم، مهران بلافاصله تجهیزات خود را بسته و درحال پوشیدن پوتین و بستن زیپ پوتین هایش بود،اما در این هنگام،زیپ پوتین او، در رفت! مهران با ناراحتی، پوتین را از پا در آورد و بسوی نیزارها پرتاب کرد،پوتین دیگر راهم به آنطرف جاده داخل آب پرتاب کرد، و با پای برهنه به وسط جاده خندق رفت،از ما خداحافظی و با سرعت تمام ،شروع به دویدن بطرف جلو و پد۴ کرد،ماهم پشت سر مهران به راه خود ادامه دادیم،انفجار گلوله ها بر روی جاده خندق، گرد و خاک و دود زیادی را در منطقه به پا کرده بود،لحظه ای آتش دشمن بر روی جاده و خصوصا بین پد ۳ و پد۴ قطع و سبک نمیشد، حالا ما به پد۴ و نقطه ای که بچه ها در حال مقاومت بودند نزدیک شده بودیم،قبل از پد، گلوله سنگین یا راکت هواپیمای پی سون فرانسوی دقیقا به وسط جاده اصابت کرده بود، گودال بزرگی را ایجاد و آب از کف گودال،قل قل کنان بالا میزد! بالای گودال،جنازه شهیدی با صورت افتاده بود! بچه ها سوال کردند! این جنازه کدام شهید است؟ من به سرعت بچه ها را عبور دادم،خودم را به بالای سر شهید رساندم خوب نگاه کردم،سرش از بدن جدا شده،جنازه سر نداشت! خم شدم به جنازه شهید با دقت بیشتری نگاه کردم،هر دو دستش هم،قطع شده بود! دستی در بدن نداشت! یاخدا! این جنازه کدام شهید و همسنگر ماست؟ چشمانم به پاهایش افتاد که پابرهنه و پوتین و چکمه ای به پا، نداشت! آری پیکر پاک شهید مهران رهبران بود، که دقایقی قبل با سرعت بر روی جاده و جلوتر از ما بطرف پد۴ حرکت کرده بود. شهید مهران رهبران در تکیه شهدا اصفهان قطعه شهدای عملیات بدر و در نزدیکی شهیدان سرافراز،فرماندهان شهید، سرداران: قربانعلی عرب،احمد خطیبی و ناصر ابراهیمیان آرمیده است.شادی روح همه شهدا مخصوصا شهدای عملیات بدر،جاده خندق، و خاصه شهید مهران رهبران فاتحه و صلوات.(این خاطره ادامه دارد)" سید مرتضی موسوی "
از سمت چپ نشسته: حسن بهرامی،شهید امراله اعتباریان، سیدمرتضی، مهدی حاتمی. از سمت چپ ایستاده: حسین افاضل،سید جعفر شهیدی، عباس معینی،سید کریم حسینی،سیدمهدی اعتصامی،سعید صابری.
سلام و احترام،(ادامه خاطره جاده خندق تیرماه سال ۱۳۶۴ پد۴)، ........ یکی از بچه های گردان،که برای کمک به نیروهای درگیر در پد ۴ شتافته بود،نرسیده به پد،دچار گرمازدگی و عطش شده بود،بی حال وسط جاده افتاده،دهانش کف کرده و لبهایش خشگ شده بود،چشمانش دور سرش می تابید و سفیدی چشمانش پیدا شده بود! حوادث جاده خندق،یادآور صحنه های کربلا و روز عاشورا بود،شهید مهران رهبران،سر و دستانش قطع شده بود! و شهید دیگری که به عطش در کنار آبهای هورالعظیم،دچار شده بود،و شهدای داخل پد۴،داستان خداحافظی همافر بسیجی،شهید رمضان پناهی با دختر خردسالش! و نحوه شهادت دانشجوی شهید مرتضی افشاری،..........، هنوز درگیری داخل پد بین نیروهای خودی و دشمن ادامه داشت،عراقی ها،بلا استثناء همه سنگرهای نگهبانی، سنگرهای اجتماعی و زاغه مهماتها،را با پرتاب نارنجک داخل آنها منفجر کرده بودند،آتش و دود از دهانه سنگرها،به هوا برخاسته بود،برادر سیدمهدی حسینی که بهمراه تعدادی از نیروهای دسته اش،خود را زودتر از ما به پد۴ رسانده بود،قبل از ورودی پد ۴ ایستاده، قبضه آر پی جی ۷، را روی دوش خود گذاشته و بطرف نیروهای عراقی که در حال عقب نشینی بودند،شلیک میکرد،مقاومت سرسختانه بچه های گروهان عبدالله باعث شد، تا عراقی ها،نتوانند پیشروی خود را بر روی جاده آغاز کنند و ناگزیر مجبور به فرار و عقب نشینی شدند،چندین نفر از نیروهای عراقی، زخمی و کشته شده بود، اما عراقی ها در موقع عقب نشینی، زخمی و کشته های خودرا، روی زمین کشیده،سوار بر قایقها کرده، و با خود برده بودند،به هنگام خارج شدن از پد۴،تعداد زیادی مین های گوجه ای را که همراه خود آورده بودند،بصورت نامنظم روی زمین پاشیده و محدودهء پد را برای ورود نیروهای ما،ناامن کرده بودند! به بچه ها گفته شد: با احتیاط وارد پد شوید و مین های سر راه را در گوشه امنی قرار دهید، بوی دود و باروت حسابی فضای پد را پر و احاطه کرده بود،هنوز تعدادی از سنگرها، در حال سوختن بود،چند نفر از نیروهای گروهان عبدالله به شهادت و تعداد دیگری زخمی و روی زمین افتاده بودند،آتش دشمن نسبت به قبل، قدری سبک تر شده بود،به وسط پد رسیدیم،یکی از بچه های همافر پایگاه هوائی هشتم شکاری اصفهان که به عنوان بسیجی به لشگر مقدس امام حسین علیه السلام اعزام و به گردان امیر المومنین.ع. آمده بود،همراه من و سایر نیروها به جلو آمده بود، نگاه او به جنازه شهیدی افتاد،که در وسط پد، روی زمین افتاده بود،دقت کرد،بالای سرش رفت، آن شهید را شناخت،ناگهان با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود، داد زد: رمضان شهید شد! رمضان شهید شد! آری آن شهید، یکی از همافرها بنام رمضان پناهی بود،که به لحاظ شایستگی فرمانده دسته داخل پد را به او سپرده بودند، فریاد بلندی بر سر او زدم، گفتم: این همه شهید و زخمی در مسیر و پد ۴ دیدیم گریه و زاری نکردی،حالا به این شهید رسیده، اینگونه بی تابی میکنی؟!! آن همافر در حالیکه چشمانش پر از اشک و قطرات اشک از گونه هایش جاری شده بود، گفت: سید! کاش! داستان لحظه خداحافظی آخر شهید رمضان پناهی با خانم و تنها دختر سه،چهار ساله اش، را دیده بودی؟! کمی تعمق کرده،به او گفتم: اوضاع آرام تر شد حتما برای همه بچه ها و ما تعریف کن،(خاطره شهید رمضان پناهی در قسمت دیگر تقدیم خواهد شد)، بچه ها بلافاصله مجروحین را به داخل چند سنگر اجتماعی انتقال دادند، امدادگران و پزشکیاران مشغول بستن زخمها،دادن کمکهای اولیه و وصل نمودن سرم به زخمی ها شدند، باید هر طور شده زخمی ها را تا شب نگه می داشتیم، جاده خندق در تسلط کامل دید دشمن قرار داشت،آتش روی جاده بسیار سنگین بود، امکان آمدن آمبولانس در روز و حتی شب،وجود نداشت، تدارکات و پشتیبانی خط،،انتقال شهدا و مجروحین،فقط یکبار و آنهم به هنگام شب و با آمدن قایق های یگان دریائی لشگر صورت میگرفت، برادر یعقوب براتی فرمانده گروهان عبدالله، را که در یکی از سنگرهای اجتماعی پای بی سیم نشسته بود،زیارت کردم،صورت و لباس او هم مانند همه بچه های دیگر، از شدت دود و باروت و آتش دشمن،حسابی سیاه، و دیدنی شده بود،بعداز سلام و علیک،در حالی که از شکست و دفع حمله دشمن به جاده راضی به نظر میرسید،با روی گشاده به من گفت: سید خوب شد با بچه های گروهان جعفر به کمک ما آمدید،یکی دو دقیقه ای کنارش نشستم، در خصوص چگونگی حمله نیروهای دشمن و ایستادگی و مقاومت بچه ها در پد صحبت کرد،بعداز آن، از برادر براتی اجازه گرفته و برای کمک به سر و سامان دادن به وضعیت پد، به اتفاق چند نفر از نیروهای همراه،سنگرها و مواضع را مورد بازدید قرار دادیم،پیکر پاک شهدا را با کمک یکدیگر،داخل پتو گذاشته و به محلی که قایقها میتوانستند، پهلو بگیرند منتقل کردیم، باید تا تاریک شدن هوا و آمدن قایق ها،صبر میکردیم، برادر بسیجی علیدوستی را دیدم،او هم به شدت زخمی و عراقی ها چندین گلوله نثار او کرده بودند،قسمتی از صورت، فک و دندان هایش را گلوله با خود برده بود، امدادگران زخم های او را با چفیه و باند،محکم بسته بودند،بطرف نوک و پیشانی پد رفتیم، وارد تنها سنگر رو باز نگهبانی شدم،صحنه عجیب و تکان دهنده ای را مشاهده کردم،نگهبان داخل سنگر همانطور که روی صندوق مهمات نشسته و در حال تیراندازی کردن بطرف دشمن بود، بشهادت رسیده بود،گلوله خمپاره، دقیقا از پشت به وسط کمرش اصابت و بدن او را به دو نیم تقسیم کرده بود،پائین تنه و هر دو پا، داخل سنگر باقی، اما از کمر به بالا را موج انفجار به بیرون پرتاب و باخود برده بود!! خدایا! این شهید عزیز چه کسی میتوانست، باشد؟بچه ها، دفتر نگهبانی دسته ای که داخل پد ۴ مستقر بودند را آوردند، نگاه کردم،نگهبان آن سنگر،و در آن ساعت، دانشجوی شهید مرتضی افشاری از بچه های نجف آباد بود،قرار شد بچه ها جلوی پد۴ را با دوربین به دقت نگاه کنند تا در صورت امکان، بالا تنهء شهید افشاری را هم پیدا و به عقب منتقل نمایند، هوا کم کم تاریک،و به مغرب نزدیک میشدیم،حال و هوای عجیبی در پد۴ و جاده خندق حاکم شده بود،در یک طرف مجروحین و آه و ناله آنها که برای تسکین زخمها و دردها،حضرت زهرا.س. را صدا میزدند،امدادگران بالای سر مجروحین حاضر و آنها را دلداری می دادند،سمت چپ پد۴،پیکر پاک شهدا قرار گرفته بود،بوی معطر شهدا با بوی دود و باروت قاطی شده و فضا را عطرآگین کرده بود،آسمان به زمین متصل و پد ۴، به قطعه ای از بهشت تبدیل شده بود،بعداز خواندن نماز مغرب و عشاء، دستان بچه ها بسوی آسمان و ستاره ها که در حال خودنمائی بود،بلند شده بود،یکی از عزیزان شعری را زیر لب میخواند:" رفیقان میروند نوبت به نوبت، خوشا آن وقتی که نوبت بر من آید"،گوشها همه برای آمدن قایق ها، تیز شده بود،بالاخره انتظار به سر آمد، صدای موتور اولین قایق از دور شنیده شد، قایقی که با موتور سلو، و آرام آرام خود را به ما و پد نزدیک میکرد،گلوله های منور دشمن،پشت سرهم شلیک،و آسمان هورالعظیم و جاده خندق را روشن میکرد،صدای رگبار تیربار و گلوله های رسام دشمن که از بالای سرمان عبور میکرد،گوشهایمان را نوازش میکرد،دشمن چند عدد موشک آر پی جی ۱۱ هم بطرف یال جاده و داخل آب،شلیک کرد، اما به لطف خدا،مشگلی برای رسیدن قایق ها به جلو و کنار پد۴ ایجاد نکرد،با پهلو گرفتن قایق ها، بلافاصله بار آنها که شامل انواع مهمات، شام،صبحانه ،ناهار،آب و.....،بود با کمک بچه ها،پائین گذاشتیم،ابتدا مجروحین را سوار بر قایق ها کرده،و سپس پیکر پاک شهدا را با قایق های دیگر،به عقب فرستادیم، به دستور برادر عزیز حاج محمد سلمانی فرمانده گردان امیرالمومنین.ع. کار تعویض نیروهای پد ۴ هم در همان شب،صورت گرفت و یک دسته ۲۲ نفری تازه نفس، از نیروهای گروهان جعفر، جایگزین آنها در پد۴ شد، علی رغم آتش دشمن اما با کمک برادران واحد مهندسی و استحکامات لشگر،کار بازسازی سنگرها در دل شب شروع گردید،فردا صبح، بچه ها با دوربین دید در روز، کار جستجوی نیمه دیگر پیکر پاک شهید مرتضی افشاری،را دنبال کردند،به لطف خدا،بالاتنهء شهید را در لابلای سیم های خاردار و خورشیدی های بریدگی جاده، در حالیکه هنوز چفیه شهید دور گردنش پیچیده شده بود، مشاهده و پیدا کردند،با هماهنگی با فرمانده محور و خط جاده خندق، شهید عزیز حاج علی قوچانی، مقرر شد به هنگام شب بچه های واحد تخریب و واحد اطلاعات و عملیات لشگر به جلو آمده و با احتیاط خود را به بریدگی جاده برسانند، خدا رو شکر بدون جلب توجه دشمن،نیمه دیگر شهید،با کمک عزیزان تخریب چی و اطلاعات و عملیات به عقب آورده شد،...........(این خاطره هنوز ادامه دارد).در آرزوی شهادت: " سید مرتضی موسوی "
ایستاده از سمت چپ: شهید غلامعلی شاه زری، شهید مرتضی افشاری
سلام و احترام، (ادامه خاطره جاده خندق تیرماه سال ۱۳۶۴ هورالعظیم گردان امیرالمومنین.ع. گروهان جعفر) ..............با مقاومت بچه های گردان امیر.ع. گروهان عبدالله و آمدن تعدادی از نیروهای گروهان جعفر،به لطف خدا،حمله عراقی ها به پد۴ و جاده خندق دفع شد،مسئول دسته نیروهای داخل پد۴،شهید رمضان پناهی از همافرهای پایگاه هشتم شکاری اصفهان بود که بعنوان بسیجی با چندنفر از همافرهای دیگر به جبهه و لشگر آمده بودند،در جریان حمله دشمن به پد۴،شهید رمضان پناهی بشهادت رسید،یکی از همافرها که با دیدن پیکر پاک شهید رمضان پناهی در وسط پد۴، به شدت بی تابی و گریه میکرد در خصوص آخرین خداحافظی شهید با خانم و دختر خردسالش چنین بیان کرد: " قرار بود بعدازظهر روز یکشنبه از اول کوچه موتوری سپاه در خیابان کمال اسماعیل، سوار بر اتوبوس شده و به جنوب و لشگر مقدس امام حسین علیه السلام اعزام شویم،من و شهید رمضان پناهی در منازل سازمانی پایگاه هشتم شکاری سکونت داشتیم، قرار شد من ساعت ۱ بعدازظهر به درب منزل ایشان بروم و به اتفاق بطرف کوچه موتوری سپاه حرکت کنیم،دقایقی دیر به درب منزل شهید رسیدم، زنگ زدم، تا در باز شد،شهید رمضان پناهی را دیدم،ساکش را بسته و بند آنرا روی دوش خود،انداخته بود، دختر خردسالش در آغوش پدرش به شدت گریه میکرد! عروسک و تنقلاتی در دستان دخترش قرار داشت،اما دختر،همچنان گریه میکرد و لحظه ای آرامش نداشت،به محض دیدن من! شهید پناهی گفت:" از صبح که ساک خود را بسته ام،این دختر، همانطور گریه و بی تابی میکند، او را سوار بر ماشین م کرده،به مغازه اسباب بازی فروشی برده ام،برایش، عروسکی خریده ام! تنقلات مختلف،بیسکویت،پفک،شکلات و.....،خریده ام،اما این دختر امروز، آرام و قرار ندارد!! گریه میکند،بهانه میگیرد؟!" شهید رمضان پناهی با خانمش خداحافظی و سفارش دختر سه چهار ساله اش را به او کرد، دختر را بوسید،به مادرش داد،باهم حرکت کردیم،هنوز چند قدمی بر نداشته بودیم، دختر در حالیکه به شدت اشک از چشمانش جاری بود، بسوی پدرش دوید،و گفت: " بابا کجا میروی؟!" شهید رمضان پناهی دخترش را بغل کرد،بوسید،نوازش کرد،با دستانش اشکهای دخترش را پاک کرد،خدایا! امروز چه خبر شده؟! دختر را به مادرش تحویل داد، با سر قدم بلند تر، حرکت کردیم، دوباره دختر دستش را از دست مادرش کشید،دوان دوان در حالیکه اشک میرخت، بسوی پدرش آمد، " بابا کجا میروی؟!" شهید پناهی روی پاهای خودش نشست،دخترش را در آغوش گرفت،بوسید،دست نوازش بر سر دخترش کشید، گفت:" دخترم به مسافرت میروم،قول میدهم زود برگردم" دختر را دوباره به مادرش برگرداند،سفارشاتی کرد،به خانمش گفت:" مواظب دخترمان باش، مبادا احساس تنهایی کند؟"، اما انگار به دخترش الهامی شده بود،و نگرانی عجیبی از رفتن بابایش داشت! با سرعت براه خود ادامه دادیم نزدیک خیابان و ماشین شده بودیم، اما برای بار سوم،دوباره دختر دوان دوان و با شتاب و سرعت بیشتر، خود را به ما رساند،زمانیکه به بابایش رسید، با دستان کوچک ش، هر دو پای بابا را محکم در بغل گرفت، " بابا کجا میروی؟ بابا اگر این دفعه بروی شهید میشوی"!!! اشک در چشمان همه ما حلقه زده بود، اما من در آنزمان متوجه منظور،دختر شهید نشدم که میگفت:" بابا به جبهه نرو اگر بروی اینبار شهید میشوی" حالا که به داخل پد۴ رسیدم و جنازه شهید رمضان پناهی را با چشمان خود مشاهده کردم، تازه به یاد آن حرفهای دختر خردسال،شهید رمضان پناهی افتادم که می گفت:" بابا به جبهه نرو،اگر بروی اینبار شهید خواهی شد." علت گریه و بی تابی من در پد۴ همین ماجرا بود، هنوز کلام و حرفهای آن همافر نیروی هوایی تمام نشده بود،همه بچه های گردان و گروهان، با شنیدن خاطره خداحافظی شهید رمضان پناهی با خانم و دختر خردسالش، شروع به گریه کردن نمودند. همسنگران،دانشجویان عزیز: در دوران هشت سال دفاع مقدس، شهیدان والامقام، برای این مرز و بوم تمام هستی و سرمایه زندگی خود را به قیمت دوری از همسران و یتیم شدن دختران و پسران خود،فدا و تقدیم حضرت حق تعالی نمودند،تا آسایش،آرامش و امنیت را، برای همه ما به ارمغان آورند، قدر این مجاهدتها، فداکاریها و ایثارگری های شهدا و خانواده های آنها را بدانیم و راه آنها را با پیروی از فرامین رهبری حضرت آقا و حفظ اتحاد و انسجام ملی،با قدرت و قوت ادامه دهیم.شادی روح همه شهدای هشت سال دفاع مقدس و خصوصا شهید همافر عزیز، رمضان پناهی فاتحه و صلوات. برای منه جامانده دعای شهادت در راه خدا را داشته باشید. " سید مرتضی موسوی "
همافر شهید: رمضان پناهی
سلام و احترام، (خاطره عملیات در تنگه چزابه،تپه های نبعه،قسمت دوم):.......کم کم به غروب آفتاب نزدیک میشدیم،دستور حرکت بطرف جلو و خط مقدم صادر شد،امکان جابجایی با تویوتاها نبود،ستون پیاده بطرف جلو حرکت کرد،بعداز چند کیلومتر به خاکریز خط مقدم که برادران ارتش از لشگر ۷۷ خراسان و در سنگرهای آن قرار داشتند رسیدیم،هوا تاریک و مغرب فرا رسید،نماز مغرب و عشاء را با پوتین،و تجهیزات بجا آوردیم،آتش دشمن بسیار سنگین بود،تیربارهای دشمن سرتاسر خط را پوشش داده بودند، صدای عبور فشنگ های رسام از بالای خاکریز و نورافشانی آنها،غوغائی در خط به پا کرده بود، همه منتظر دستور فرماندهی برای عبور از نقطه رهائی بودیم،لحظه ای ذکر از لبان بچه ها قطع نمیشد،خوشبختانه در نزدیکی ما سنگر بنهء تدارکات برادران ارتش واقع شده بود،که جیره های جنگی را داخل آن قرار داده بودند،قبل از حمله به خط مقدم عراقی ها،تعدادی از بچه ها،به بنهء تدارکات برادران ارتش با موفقیت حمله کردند! جیره ها و مخصوصا کاکائوها،چای نپتون و قند را برای یاری رزمندگان اسلام در شرایط بحرانی،داخل جیب ها گذاشته و آماده عملیات شدند! ساعاتی گذشت،اما همچنان حجم آتش دشمن سنگین و امکان حمله از مقابل،به تپه های رملی،وجود نداشت،ساعت از ۱۱ شب گذشته بود، دستور حرکت نیروهای گردان امام محمدباقر.ع. به فرماندهی برادر عزیز ابوشهاب صادر شد،همزمان گردان حاج علی قوچانی هم به موازات ما حرکت خود را آغاز کرد، چندین ساعت در رمل ها به عقب برگشته و از پشت در حال دور زدن عراقی ها بودیم،دشمن منور روی منور میزد،ترس از حمله رزمندگان اسلام، همه وجود دشمن بعثی را فرا گرفته بود،اما بچه ها با توکل بر خدا و اراده قوی،قدم برمی داشتند، مرتب پیام های مختلفی در ستون از جلو به عقب منتقل میشد،به وقت اذان صبح نزدیک میشدیم، لحظه ای ذکر خدا،از لبان بچه های ما قطع نمیشد،زمستان و هوای داخل تپه های رملی،بسیار سرد بود،نفس های ما در عبور از داخل رمل ها،به شمارش افتاده بود،دهان و لبها خشکیده بود، تعدادی از بچه ها آب قمقمه خود را تمام کرده بودند،ساعتها در حال پیاده روی و دور زدن دشمن در تپه های رملی بودیم، نماز صبح را در حالی که ستون حرکت میکرد،بجا آوردیم، رو به قبله نبودیم، با اشاره رکوع و سجود میکردیم در عین حال،باید چپ و راست خود را مراقبت میکردیم،تا در کمین دشمن گرفتار نشویم، هوا کم کم روشن شده بود،شدت سرما به گونه ای بود که علاوه بر خستگی،بخار از دهان همه بلند شده بود،ساعت حدود ۷ صبح از پشت به اولین سنگر و عراقی برخورد کردیم،تا ما را دید،از جایش بلند شد و فریاد زد: عدو عدو ایرانی ایرانی،درگیری در تپه های نبعه شروع شد،فریاد الله اکبر بچه ها،در بین تپه های رملی،طنین انداز شد،نیروهای دشمن همگی از کماندوهای ورزیده و لباسهای پلنگی و کلاههای سبز و مشگی به سر داشتند،آستین های خود را تا آرنج تا زده و هر کدام از آنها،چندین برابر ما قد و هیکل داشتند! اما بچه بسیجی ها،بی محابا به سنگرهای آنها یورش و آنها را به هلاکت میرساندند، آتش خمپاره ای عراقی ها در تپه های رملی سنگین بود،تیربارها از بالای تپه ها،می نواختند، تعدادی از بچه های گردان در همان اوایل درگیری بشهادت رسیده یا زخمی شدند،فرمانده گروهان ما برادر میراحمدی همان ابتدای درگیری مجروح و بی سیم چی گروهان برادر شعرباف بشهادت رسید، چند نفر از بچه های محله فرهنگ شهیدان: اکبر جمالی،مرتضی زارع و رمضان فرهنگ هم با شروع حمله بشهادت رسیدند، من و برادر مهدی جمشیدیان مابقی نیروهای گردان و گروهان را با داد و فریاد، به جلو هدایت کردیم،تعداد زیادی از نیروها از ناحیه شکم و سینه مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفته بودند و روی رمل ها می غلطیدند،شهید قاسمی از مداحان اهل بیت علیهم السلام، از ناحیه سینه و شکم به شدت زخمی و صدای یا زهرا و یاحسین او در تپه های نبعه به راحتی شنیده میشد، بچه ها بالای سر او نشسته و با چفیه،در حال بستن زخم او بودند،از بالا و پائین تپه ها،صدای امدادگر،امدادگر، بگوش میرسد،زخمی ها،کمک میخواستند، تنها کاری که بچه ها توانستند انجام دهند،بستن زخمها و خداحافظی با پیکر پاک شهدا و دوستان همرزم زخمی بود،باید به پیشروی خود ادامه می دادیم، با کمک برادر جمشیدیان نیروها را به تپه ها جلو هدایت، و با چیدن نیروها در جای جای تپه ها و یال آنها،خط پدافندی را تشکیل دادیم،من و برادر مهدی جمشیدیان آنقدر جلو رفته بودیم که ناچار به برگشت به عقب و پدافند در کنار سایر نیروهای گردان امام محمدباقر.ع. شدیم،به دلیل وجود رمل های روان،امکان آمدن آمبولانس و ماشین های تویوتا در تپه ها نبود، تنها وسیله ای که با آن می توانستند ما را تدارک و پشتیبانی کنند فقط با نفربرهای پی ام پی بود،انتقال پیکر پاک شهدا،بردن زخمی ها به عقب،و رساندن مهمات،آب،غذا،و.... فقط با نفربر در روز صورت میگرفت،آتش در تپه ها سنگین و عراقی ها با دیدن نفربر، اقدام به شلیک موشکهای مالییوتکا میکردند،در طول روز یک تا دوبار نفربر بیشتر نمی توانست به جلو بیآید،بنابراین تدارکات و پشتیبانی نیروها به سختی انجام میشد، به غیراز آتش سنگین و همیشگی دشمن،تک تیراندازهای دشمن امان همه ما را در تنگه چزابه بریده بودند،و مرتب سر بچه ها را مورد اصابت و آنها را بشهادت میرساندند،من کلاه کرم رنگ منگوله و نقابداری را روی سر خود گذاشته بود،یکبار کلاه را از سر برداشتم تا هوائی به سرم خورده باشد، با کمال تعجب نگاه کردم تک تیرانداز عراقی دقیقا منگوله کلاه را سوراخ و فشنگ رسام اطراف آنرا سوزانده بود! بچه ها ۱۴ شبانه روز در تپه های نبعه و تنگه چزابه در برابر ضدحمله های دشمن و آتش سنگین آن مقاومت کردند، به لحاظ شرایط،بچه ها آب را در تپه های نبعه جیره بندی کرده بودند،چهارده شبانه روز دستان و صورتهای ما رنگ آب را بخود ندیده بود..........
سلام و احترام، (خاطره عملیات تنگه چزابه قسمت هفتم)......دوباره به پشت مواضع قبلی خود در تپه های نبعه برگشتیم، در حالیکه پیکر پاک تعداد زیادی از دوستان شهیدمان در تنگه،باقی مانده بود،حاج علی عابدین زاده معروف به خمینی جون،حاج آقا پیرنجم الدین، سیدعلی طاهری فرزند برومند آیت الله طاهری، جعفر هادی،علی اصغر محمودی،علیرضا حاجیان و......قلبها سنگین شده و مرتب بچه ها در فراق دوستان شهید و حتی عزیزان زخمی که در منطقه مانده بودند، گریه میکردند، هنوز نگاه معصومانه برادر هاشمی که روی مین رفته و پایش از مچ قطع شده بود،در چشمانمان نقش بسته، چاره ای جز تنها گذاشتن او و به عقب آمدن نداشتیم،علی رغم عقب نشینی،اما آتش دشمن هنوز سنگین بود، همه منطقه را آتش،و بوی دود و باروت فرا گرفته بود،اما تنگه به قطعه ای از بهشت تبدیل شده بود، باران در حال باریدن و فضای تپه های نبعه بوی بهشتی گرفته بود،قطرات باران، گرد و خاک و سیاهی دود ناشی از انفجار گلوله ها را روی صورتهایمان کم کم می شست،کسی حرفی نمیزد،همه توی لاک خود فرو رفته بودند،خاطرات گذشته،شوخی های بچه ها در دانشگاه جندی شاپور اهواز و پادگان دوکوهه، جلوی چشمانمان مرور میشد،اصغر و مصطفی،اکبر و مرتضی،رمضان و جعفر، حاج علی و سیدعلی و..... دیگر در بین ما نبودند،مواضع قبلی را باید تثبیت و باید منتظر آمدن گردان تازه نفس برای تحویل دادن خط مقدم به آنها می شدیم، با آمدن نیروهای جایگزین،گردان امام محمدباقر.ع. به عقب برگشت! گردان به گروهان، و گروهان به دسته تبدیل شده بود،افراد باقی مانده،همگی سوار ماشین های تویوتا شده و مجدد به شهر سوسنگرد داخل مدرسه برگشتیم،بعداز کمی استراحت،بچه ها به حمام صلواتی رفته،لباسهای خود را عوض کردند،در بین نماز،حاج آقا مصطفی ردانی پور سخنرانی و همه را به صبر و استقامت در راه خدا دعوت کرد،حاجی گفت: با آمدن ماشین ها به دوکوهه مقر استقرار تیپ امام حسین.ع. بر خواهیم گشت،همه برادرها چند روزی به مرخصی اصفهان خواهند رفت،دیدار با خانواده های شهدا را برادران فراموش نکنند،عزیزان زودتر باید برگردید،تا تیپ امام حسین.ع. خود را برای عملیات آینده آماده نماید.......
سلام و احترام، (خاطره عملیات در تنگه چزابه،تپه های نبعه، قسمت سوم):.......از شدت دود و باروت،صورتهای ما سیاه شده بود، به دلیل روان بودن ماسه ها و سست بودن رمل ها،سنگر آنچنانی نداشتیم،بچه ها بدون نیاز به بیل و گلنگ، با دستهای خودشان رمل ها را گود و سنگری برای نگهبانی و یا سنگرهای قبری برای استراحت و خوابیدن خود درست کرده بودند،معمولا محل سنگرها،در کنار یا زیر درختچه ها که در سرتاسر منطقه رشد کرده بود، انتخاب شده بود، هر از گاهی هوا ابر و بارندگی شروع میشد،تدارکات تیپ، پلاستیکهای نایلونی را به جلو آورده بود، تا با قرار دادن و کشیدن روی سنگرهای قبری از باران و سرما،در امان باشیم، هر روز و هر ساعت تعدادی از بچه ها،شهید و یا زخمی میشدند، آتش دشمن لحظه ای قطع نمیشد، سر اکثر بچه ها از شدت انفجارها،درد گرفته بود! از گوشه و کنار خط نامنظم پدافندی در تپه های نبعه، صدای امدادگر امدادگر بگوش میرسید،بچه ها با سرعت خود را به آنها می رساندند،با دستهائی که چهارده شبانه روز رنگ آب را بخود ندیده بود، همسنگران خود را از زیر رمله ها بیرون می کشیدیم، زخم آنها می بستیم، پیکر پاک شهدا و زخمی ها را به مکانی که نفربر می توانست بیآد،منتقل میکردیم،دستان ما به خون دوستانمان آغشته میشد،خون ها در لابلای شیار انگشتان ما می خشکید، برای رفتن به دستشویی آبی نبود با همان دستان و با رمله ها،خودمان را پاک میکردیم، ظرفی برای غذا خوردن و قاشقی در اختیار نداشتیم، جعبه های فلزی هزارتائی فشنگ های کلاشینکف را بر می داشتیم، تا بعنوان ظرف غذا و برای ناهار و شام استفاده کنیم، نفربر پی ام پی،دیگ غذا را روی خود می بست،به اذن خدا با حرکت نفربر،چند بیل رمله ها در داخل دیگ غذا ریخته میشد بطوریکه زمان خوردن ناهار و شام در زیر دندان هایمان،صدای کروچ کروچ شنیده میشد، چهار نفر چهارنفر دور هم برای خوردن ناهار و شام روی رمل ها می نشستیم با یک صفا،و صمیمیت و محبتی، باهمان دستانی که آبی به خود ندیده بود،با دستانی که زخم همسنگران خود را بسته و شهدا را جابجا کرده بودیم و به خون آغشته شده بود،با همان دستانی که به دستشوئی رفته و با رمل ها خود را پاک کرده بودیم، ناهار و شام خود را میخوردیم.......
سلام و احترام، (خاطره عملیات در تنگه چزابه، تپه های نبعه، قسمت پنجم):...... یک گردان تازه نفس نیروی جایگزین بجای ما به تنگه اعزام شد و خط مقدم را از گردان امام محمدباقر.ع. تحویل گرفت،تعویض نیرو به هنگام عصر صورت گرفت،بچه ها حسابی خسته شده و روحیه آنها بخاطر شهادت دوستان و همسنگران و آتش سنگین دشمن پائین آمده بود، برای رسیدن بچه ها به محلی که ماشین ها و تویوتاها قادر به آمدن بودند باید کیلومترها به عقب می آمدیم،مرتب گلوله های خمپاره ۱۲۰ در اطراف ستون به زمین اصابت و ترکش ها فرفرکنان از بغل بچه ها عبور میکرد،چند نفر از نیروها،در حین عقب آمدن زخمی و مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتند،تا بالاخره به ماشین ها رسیدیم، سوار بر تویوتاها شده و به طرف شهر سوسنگرد و مقر تیپ امام حسین.ع. حرکت کردیم،با رسیدن به داخل مدرسه، حال و هوای عجیبی در فراق دوستان شهید به همه دست داده بود،همه توی خودشان بودند،هر کسی برادری،دوستی،هم محله ای را از دست داده بود،خوشبختانه در مرحله اول عملیات تنگه چزابه، پیکر پاک همه شهدا به عقب منتقل و در اصفهان تشیع جنازه با شکوهی برگزار شده بود،شایعات زیادی هم در بین مردم اصفهان مطرح شده بود که مابقی بچه ها هم شهید شده و در تنگه چزابه مانده اند! به داخل مدرسه در سوسنگرد رسیدیم،تدارکات تیپ به همه لباس نو و تمیز داد تا نیروها به حمام رفته و بعداز یکهفته بسیار سخت،آبی به بدن زده باشند،مرتضی و مهدی جانقربان در فراق برادر شهیدشان مصطفی بودند،سه برادر همزمان در جبهه حضور داشتند،برادرانی که در عملیات های بعدی بشهادت رسیدند،به هر طرف مدرسه نگاه میکردیم جای خالی دوستان شهیدمان،خالی بود،همه منتظر بودند تا حاج مصطفی سخنرانی و مجوز رفتن به مرخصی اصفهان را برای آنها صادر کند، اما خبرها، حاکی از بازسازی مجدد گردانها،و ادامه عملیات در تنگه چزابه بود،شبها بچه ها بعداز خواندن نماز مغرب و عشاء مراسم دعا و نیایش را با یاد دوستان شهید برگزار میکردند،بعداز دو سه روز استراحت،حاج آقا مصطفی ردانی پور همه نیروها را جمع و در حیاط مدرسه سخنرانی حماسی و جانانه ای را ایراد کرد،او گفت:" همه آماده باشید بزودی مرحله دوم عملیات انجام خواهد شد،برادر عزیز ابوشهاب کادر جدید گردان را معرفی و بر لزوم آمادگی نیروها تاکید کرد،اینبار برادر عزیز کریمی به فرماندهی گروهان ما انتخاب شد، رابطه بسیار صمیمی بین من و شهید کریمی وجود داشت،علی رغم اینکه من سن و سال آنچنانی نداشتم،اما به لحاظ زبر و زرنگی، برادر کریمی پیشنهاد داد تا در کادر گروهان کنار ایشان یا فرماندهی یکی از دسته ها در گروهان را قبول کنم، اما من ترجیح دادم تا مسئولیتی را قبول نکنم و بعنوان یک تک تیرانداز در گروهان باشم، شهید حاج علی عابدین زاده معروف به خمینی جون و شهید عبدالرسول زرین هم مرتب در بین بچه های گردان ها و گروهان ها حضور و با صحبت کردن با آنها و بیان تجربیات و.... به همگی روحیه می دادند،بچه ها با دیدن آنها در جمع شاد و روحیه و انگیزه آنها به شدت بالا میرفت،در این فرصت کوتاه شهیدان: اکبر لادانی،مهدی و مرتضی جانقربان،حاج آقا پیرنجم الدین،علی اصغر محمودی،جعفر هادی،سیدعلی طاهری،عبدالصمد و رجبعلی ورپشتی، و....،همگی دور هم جمع شده و بچه ها با بیان خاطرات و یاد دوستان شهید،خود را برای شب عملیات آماده میکردند، کم کم به مرحله دوم عملیات نزدیک میشدیم،بچه ها دست به قلم شده برای خانواده ها،نامه ای نوشتند، و خبر سلامتی خود را اعلام کردند،دوستانی که بزودی پیکر پاک شان،زودتر از نامه ها،به خانواده ها میرسید!! دستور حرکت به سوی منطقه عملیاتی و موقعیت مهدی که در نزدیکی تنگه چزابه قرار داشت،صادر شد،اینبار در جناح سمت راست تیپ امام حسین.ع. ، برادران عزیز ارتش از لشگر ۷۷ خراسان حضور داشتند تصرف تپه های مقابل در تنگه چزابه و پاکسازی آن تا رسیدن به جاده مرزی به عهده بچه های ما بود، به موقعیت مهدی رسیدیم،برادران ارتش،هم نیروهای خود را به موقعیت مهدی آورده بودند،با سربازان،درجه داران و افسران آنها سلام و احوالی کردیم، من بسیار شوخ طبع بودم و با لهجه اصفهانی با عزیزان ارتش صحبت و به لطف خدا با شوخی و خنده،روحیه بچه ها را تقویت میکردم،کم کم مغرب در حال فرا رسیدن بود،حرکت نیروها به سمت جلو و خط مقدم شروع شد باید خود را به نقطه رهایی میرساندیم، در این مرحله باید تپه های مقابل از دست دشمن بعثی گرفته میشد، مهندسی دشمن در این فاصله چند روزه،اقدام به کشیدن سیم های خاردار حلقوی و میدان مین در مقابل ما کرده بود،برای رسیدن به سنگرهای عراقی باید معبری گشوده و مین ها خنثی میشد،برادران واحد اطلاعات و عملیات و واحد تخریب تیپ چندین شب زودتر وارد منطقه شده و علاوه بر شناسائی مجدد،معبر را در محور عملیاتی باز نموده بودند،بنه پشتیبانی توسط واحد تدارکات و سنگرهای اورژانس خط ایجاد شده بود، حاج علی عابدین زاده آن پیرمرد وارسته که با اعتقاد راسخ آیه وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا را می خواند و روی خاکریز و تپه ها براحتی بالا و پائین میرفت و دشمن اصلا او را نمیدید!! در این مرحله عملیات به بچه های گردان گفته بود:" بچه ها من دیگر خسته شده ام،دوری از دوستان شهید،مرا آزار میدهد دیگر طاقت ماندن ندارم،این بار، آیه وجعلنا را نخواهم خواند وبه عملیات خواهم آمد". نماز مغرب و عشاء را در تپه های رملی با پوتین و تجهیزات بجا آوردیم،آتش دشمن سنگین و گلوله های خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ مرتب و بدون وقفه در اطراف مان،بر زمین و داخل رمله ها بر زمین میخورد و منفجر میشد،ترکش خمپاره ها،فرفرکنان، از کنار گوشمان عبور میکرد،تیربارهای عراقی سرتاسر منطقه را پوشش داده بودند،دستور حرکت از نقطه رهایی صادر شد،برادران ارتش از جناح راست و تیپ امام حسین.ع. از جناح چپ از نقطه رهائی عبور کردند،باید از داخل شیارها عبور و خود را به میدان مین و سنگرهای کمین دشمن نزدیک و بعداز عبور از معبر، به سنگرهای دشمن بعثی حمله میکردیم،دشمن با زدن منورهای پی در پی آسمان منطقه را روشن میکرد،بچه ها به محض خاموش شدن منورها،بلند شده و با سرعت بصورت دولا دولا به جلو حرکت و تپه ها و شیارها را پشت سر میگذاشتند،نفس ها در سینه ها حبس،و سکوت مطلق در منطقه،حکمفرما شده بود،هر لحظه درگیری شروع میشد، بچه ها تا ۵۰ متری دشمن پیشروی و ناگهان درگیری با اولین سنگر دشمن شروع شد،صدای الله اکبر بچه ها،با نواختن تیربارهای عراقی درهم آویخته شده بود،بچه ها بدون ترس و دلهره به پیش میرفتند،تمام تپه ها و اهداف تیپ امام حسین.ع. با سرعت محقق و پیشروی با تقدیم دهها شهید و زخمی با موفقیت صورت گرفت،برادران ارتش هم در جناح راست ما به پیشروی خود ادامه دادند،حالا وقت نماز صبح فرا رسیده بود همه عزیزان با تیمم نمازهای خود را بجا آوردند، بچه ها در هر وضعیتی که قرار داشتند نماز اول وقت را فراموش نمیکردند،هوا کم کم رو به روشنی میرفت، عراقی ها صبح اول وقت تانکها و نفربرها و نیروهای خود را از روی جاده آسفالته مرزی و از جناح راست که برادران ارتش حضور داشتند،برای ضدحمله به منطقه آوردند،آتش تهیه دشمن با شلیک کاتیوشاها،خمپاره ها و شلیک گلوله های مستقیم تانکها شروع گردید،انبوهی از آتش و بوی دود و باروت،تنگه را فرا گرفته بود،نیروهای پیاده دشمن با حمایت آتش سنگین پشتیبان،وارد تپه های رملی شدند،فرمانده عراقی، با زدن سوت! و دادن علامت، نیروهای خود را در بین تپه های رملی به چپ و راست هدایت میکرد......
(عملیات کربلای چهار، قسمت دوم): انگار همه منتظرخبري بودند؛لحظه موعود فرا رسيد؛از فرماندهي لشگر فرماني مبني بر آماده شدن يك گروهان از گردان حضرت موسي ابن جعفر.ع. صادر شد، گروهان ياسر؛گروهان اول بود وحالا حاج ناصر فرمانده گردان؛با نگاه پراز مهر و معنا دارش،تعمقی کرد وبه من، دستور داد بچه ها را آماده نمايم،شور و حال خاص و عجیبی در دل و چشمان همه نیروها دیده میشد،براستی آنها برای ادای تکلیف وارد میدان شده بودند،بچه های گروهان را با هزار زحمت داخل سوله ای کوچک، جمع کردم تا نسبت به ماموریت جدید، توجيه وآماده نمایم؛ به ناگاه چشمم به كنار نهر عرايض افتاد! علی حجازي معاون گردان غواص را دیدم که از آب بالا آمد به سرعت بطرفش دويدم و از او پيرامون اوضاع و احوال آنطرف اروند و وضعیت گردان ها و دشمن، سوْال كردم؟ حجازي گفت:سيد آنطرف غوغاست!! عراقيها از قبل،منتظر بچه ها بودند و...؛طولي نكشيد عليرضا ملكوتي خواه، از آب بالا آمد، بطرف او رفتم؛گفتم عليرضا؟ چه خبر؟!! گفت: در جزیره ام الرصاص عراقيها داخل نيزارها کمین کردند! خیلی مراقب باشید و..........
سلام و احترام،( خاطره عملیات در تنگه چزابه،تپه های نبعه،قسمت اول):.......دشمن نیروهای زبده و کماندو خود را برای گرفتن مجدد شهر بستان به منطقه آورده بود،و امکان حمله دشمن هر روز و ساعت متصور بود، باید ابتکار عمل، از دست دشمن گرفته میشد،حسین خرازی فرمانده تیپ امام حسین.ع. با توجه به تجربه و اشراف کامل بر تنگه، برای این ماموریت از سوی قرارگاه،انتخاب شده بود،به لحاظ محدود بودن منطقه، دشواری انجام عملیات در تپه های رملی و روان! و آتش سنگین و مداوم دشمن در منطقه،انجام عملیات برای گردان های پیاده سخت شده بود،گزارشات از وضعیت چزابه و تحرکات دشمن خدمت حضرت امام.ره. رسیده بود،ایشان در پیامی خطاب به رزمندگان فرموده بودند:" آبروی اسلام را در تنگه چزابه حفظ کنید" این پیام، مانند ریختن آب روی آتش بود، بچه ها با شنیدن این پیام همگی خود را برای،امتحان بزرگ و لبیک به ندا و درخواست حضرت امام.ره. آماده کردند، دشمن مرتب بوسیله دکل های دیده بانی، کل منطقه را رصد میکرد و از حضور نیروهای رزمنده در چزابه باخبر شده بود،لحظه ای از آتش سنگین دشمن،شلیک چهل تا چهل تا،موشک کاتیوشا،گلوله های خمپاره و شلیک و نواختن تیربارها و فشنگ های رسام که نوارهای آن بهم پیوسته بود،کاسته نمیشد،تنگه به دنیائی از آتش تبدیل شده بود! صدای انفجارها،لحظه ای قطع نمیشد،قرارداد عراقی ها،برای ریختن آتش روی سر ما، ۲۴ ساعته بود،بچه ها میگفتند: هرچه دیوانه در عراق بوده به تنگه چزابه آوردند و قبضه ها و مهمات بی پایان را به آنها داده اند تا بلونی ها را پر کنند،اما بلونی ها پرشدنی نبود!! اما حجم شدید آتش دشمن، ذره ای خلل و سستی در بین نیروهای تیپ امام حسین.ع. و فرماندهی آن بوجود نیآورده بود، بچه ها،همه پای کار آمده بودند، تا ثابت کنند،تا آخر ایستاده اند، حاج آقا مصطفی ردانی پور همه را در مدرسه ای در سوسنگرد جمع کرد، سخنرانی حماسی و آتشین او،در عمق جان همه نشست،ضرورت حضور تیپ امام حسین.ع.،تشریح عملیات، پیام حضرت امام.ره. و خواندن آیات و روایات جهاد در راه خدا،روحیه همه بچه ها را مضاعف کرد، همه آماده حرکت شدند،بچه های واحدهای اطلاعات و عملیات،تخریب،تدارکات، ادوات،زرهی و.....، بعنوان پیش قراولان تیپ جلوتر به منطقه رفته بودند تا مقدمات و شرایط انجام عملیات را فراهم نمایند،کار انتقال نیروهای گردان ها،با تویوتاها شروع شد،شور انقلابی برای جهاد در راه خدا در چهره بچه ها،نمودار و ظاهر شده بود،بعداز طی کردن کیلومترها،وارد شهر بستان شدیم،بچه ها را به داخل مسجد جامع شهر هدایت کردند، کارت و پلاکهای شناسائی فردی را توزیع و تبلیغات تیپ،برگه های مخصوص وصیت نامه که مزین شده به عکس شهیدان: دکتر بهشتی،مطهری،مفتح،رجایی و باهنر را به همه نیروها دادند،حالا وقت نوشتن وصیت نامه ها،فرا رسیده بود! یکی وصیت نامه خود را می نویسد، دیگری گوشه ای نشسته و به فکر و تامل فرو رفته و حساب و کتاب دنیائی را بیاد میآورد، دیگری به شوخی و خنده،انگار نه انگار تا ساعتی دیگر،قرار است اتفاق بزرگی رقم زده شود،خدایا در بستان و مسجد جامع شهر چه خبر شده؟! گوئی مسافران بهشت در حال گرفتن گذرهای عبور خود از دنیا و رفتن بسوی معراج هستند،وقت نماز ظهر و عصر فرا رسید،قرار شد بعداز نماز،حرکت به سمت موقعیت مهدی.عج. آغاز و گردان ها وارد منطقه عملیاتی شوند، تویوتا ها آماده و حرکت به سمت پل سابله و رفتن به موقعیت مهدی.عج. آغاز شد،موقعیت در مجاور خانه های خشت و گلی روستائی که به مخروبه ای تبدیل شده، و سمت چپ آن نیزارهای هورالعظیم بود قرار داشت، مهمات لازم بین همه بچه ها توزیع شد،خشاب ها پر و نارنجک ها،به فانسخه ها بسته شد،آر پی جی زن ها،موشک های خود را با بستن خرج ها، در کوله های خود قرار میدادند، تعدادی کلاش و تعداد دیگری ژ۳ و حالا شهید علی اصغر محمودی،تیربار ژ۳ خود را با بستن نوارهای آن به دور کمر،آماده کرده بود،بی سیم چی ها، پی آر سی ها را آماده و کدهای رمز را دریافت کرده بودند، ناهار بین بچه ها توزیع شده و همه مشغول خوردن ناهار خود شده بودند،تا ساعاتی دیگر دستور حرکت گردان ها صادر خواهد شد، هر کسی به کاری مشغول و همه خود را با خواندن قرآن،دعا و ذکر، برای شب عملیات آماده میکردند........
عملیات کربلای چهار،قسمت اول: سلام و احترام؛در اکثر عملیاتها حضرت آیت الله طاهری در مقر فرماندهی لشگر و در کنار شهید حاج حسین خرازی حضور پیدا میکرد،اطلاعاتی خدمت ایشان مبنی بر لو رفتن عملیات داده شده بود و ایشان به عنوان تکلیف،از شهید خرازی خواسته بودند تا مراتب را شخصا به اطلاع آقا محسن برساند،یک یا دوشب قبل از شروع عملیات گشتی های تیپ.......... مجدد به شناسایی رفته ولی آنها برنگشته بودند! طبق اطلاع آنها کالک و نقشه عملیات را بهمراه خود برده بودند!! عراقی ها چندین شب در منطقه عملیاتی در حال آماده باش کامل بودند! اما تا شب عملیات هیچکدام از گردان های غواص و پیاده از این موضوع باخبر نبودند، تصور همه بر این بود که حفاظت عملیات کاملا رعایت شده است، با به آب زدن گردان غواص و حرکت آنها در اروند برای گرفتن سرپل ها ،هواپيماهاي عراقي در چند نوبت،قبل از مغرب و بعداز آن، شروع به ریختن منور در آسمان منطقه عملياتي نمودند! با این اتفاق، بين همه بچه ها،مطرح شد، نكنه عمليات لو رفته باشد؟! اين گمان؛ يواش يواش به يقين تبديل شد؛با شروع عمليات و آتش سنگين دشمن، و خوردن قایق ها بر روی آب، مكالمات بي سيم هاي گردانهای درگیر و اعلام وضعیت به لشگر، مشخص شد ،دشمن از حضور همه یگانها و نیروها در منطقه عملیاتی کاملا آگاه بوده است؛تنها كاري كه بلا استثناء همه بچه ها در آن شرایط ميتوانستند انجام دهند، فقط توسل به خداوند متعال و دعا بود!علی رغم آماده باش دشمن،اما بچه های غواص موفق شدند سرپل های خود را در ساحل بلجانیه و ام الرصاص تصرف کنند،با دادن علامت توسط غواص ها، قایق ها،نیروهای گردان های امام حسین.ع.،امام رضا.ع.، حضرت ابوالفضل.ع. و امام محمد باقر.ع. را بسوی ساحل ابوالخصيب و بلجانيه حرکت داده اما به جز چند قایق،اکثر قایق ها وسط اروند و دقیقا روي آب خورده و مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفتند،در بین بچه ها مطرح شده بود که حاج علی باقری فرمانده گردان امام حسین علیه السلام بشهادت رسیده است،و مابقی نیروها شهيد و زخمي و جريان اروند آنها را با خود برده است! اما با این وضعیت، تعدادي از قايقها خود را به ساحل جزيره ام الرصاص رسانده وبچه ها با هزار زحمت وارد جزيره شده بودند؛ظاهرا،عراقيها در داخل نيزارها،از قبل كمين كرده وبطرف بچه ها شليك ميكردند؛ دستور حاج حسین خرازی فرماندهی لشگر مبنی بر توقف سایر گردان های لشگر بود،به دستور برادر عزیز حاج ناصر بابائی فرمانده گردان موسی ابن جعفر.ع. قرار شد، بچه های گردان در کانال های کنار اروند مستقر شوند، در آن شب زمستانی و سرد،خواب از چشمان همه ربوده شده بود،همه مشغول خواندن قرآن ودعا بودند، لحظه ای ذکر از لبان نیروها قطع نمیشد،علی رغم وضعیت منطقه و آتش سنگین دشمن،اما تعداد زیادی از بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع.علاوه بر دعا، نماز شب خود را در حالت نشسته و در حالیکه به دیوار کانال ها تکیه داده بودند،به جا آوردند،آن نماز با تمام نمازهای شبهای قبل، متفاوت بود،انگار در آن شب،توجه و حضورقلب بچه ها،بیشتر و به قول معروف،سیم ها کاملا وصل شده بود،شب در حال سپری شدن،و درگیری در آنسوی اروند،کماکان ادامه داشت، لحظات به کندی و سختی سپری میشد،نگرانی در چهره تمام نیروها مشهود بود،اما همه راضی به رضای خداوند متعال بودند، كم كم به وقت نماز صبح نزديك و حالا، بچه ها داخل سوله ها و كانال كنار اروند خود را براي نماز و خواندن دعا آماده ميكردند؛هر کس حال و هوای خودش را داشت،فرماندهان گردان هم لحظه به لحظه اتفاقات آنطرف آب و مکالمات بی سیم های گردان های درگیر با لشگر، را رصد میکردند و منتظر فرمان و کسب تکلیف از جانب فرماندهی لشگر بودند، هوا كم كم رو به روشنی میرفت؛به غير از آتش سنگین دشمن؛ گوشهايمان به مكالمات بي سيم ها گرم و تیز شده بود......
سلام و احترام،(خاطره عملیات تنگه چزابه،تپه های نبعه، قسمت ششم)...... سمت راست برادران ارتش خالی بود، عراقی ها دقیقا از سمت راست،ضدحمله خود را با آوردن تانکها و شلیک گلوله های مستقیم و دوشیکاها شروع کردند،اولین تانک آنها از جاده خارج و بداخل رمله ها آمد،اما کار خدا،تانک در رمل ها فرو رفت، و مابقی تانکها از ترس فرو رفتن در رمله ها، روی جاده آسفالته متوقف شدند،عراقی ها،نیروهای پیاده خود را با حمایت آتش توپخانه،ادوات و تانکها، روانه تپه های رملی کردند،فرمانده عراقی با زدن سوت نیروهای خود را به جلو هدایت میکرد، آنها با سرعت مشغول دور زدن ما از سمت راست بودند،بطوریکه مقاومت برادران ارتش شکسته شد و اقدام به عقب نشینی کردند، تعداد زیادی از سربازان شهید و یا زخمی و روی زمین افتاده بودند،دوستان آنها بالای سر پیکر شهدا نشسته و گریه میکردند،تعداد دیگر، زخمی ها را به سختی داخل رمله ها به عقب می برند، آتش دشمن به قدری سنگین و پرحجم بود که وجب به وجب ما،گلوله های خمپاره فرود می آمد، بوی دود و باروت ناشی از انفجارها و شلیک سلاحها،به هوا برخاسته و فضا را پر کرده بود،عراقی ها بصورت نعلی شکل در حال محاصره نیروهای خودی بودند، وضعیت توسط فرماندهان در میدان به شهید حاج حسین خرازی و قرارگاه منعکس شده بود، بچه های گردان امام محمدباقر.ع. حاضر به عقب نشینی نبودند،پیکر زیادی از دوستان شهیدمان بر روی رمل ها باقی مانده بود،انتقال مجروحین به عقب دشوار بود،در صورت عقب نشینی علاوه بر شهدا،زخمی ها در منطقه جا می ماندند،چشمانمان پراز اشک بود،نگاه معصومانه مجروحین به همه ما دوخته شده بود،چگونه میشد با همسنگران مان خداحافظی کنیم،ماهها سر یک سفره نشسته بودیم باهم آموزش دیده و رفاقت ها ی عمیقی در بین همه ما ایجاد و برقرار شده بود، پاهائی که در برابر دشمن و آتش سنگین آنها،اصلا به لطف خدا، نلرزیده بود! اما برای عقب نشینی و گذاشتن مجروحین و شهدا، می لرزید! هنوز آن نگاههای معصومانه دوستان مجروح در درون چشمان ما نقش بسته است، اما چاره ای جز رفتن نبود! دستور آمد تا فرصت هست از داخل شیارها خود را از محاصره نجات و به عقب برگردید، چندنفر داوطلب باید جلوی نیروهای دشمن را می گرفتند و آنها را مشغول میکردند تا مابقی نیروها،بتوانند عقب نشینی کنند! بین پیرمردهای گردان، شهید پیرنجم الدین، حاج آقا خیام و حاج آقا مظاهری با جوانان در تنگه چزابه دعوا بود،پیرمردها میگفتند:"سنی از ما گذشته ما در برابر دشمن مقاومت میکنیم شما به عقب بروید" اما جوانان در جواب میگفتند:" شما قادر به مقاومت در برابر دشمن نیستید،ما می مانیم شما به عقب بروید" دعوای در تنگه چزابه برای مرگ بود و زندگی!! نه برای پست و مقام!! ناگهان علی اصغر محمودی آمد،او تیربارچی گروهان بود،علی اصغر تیربار ژ۳ داشت! "برادران! دعوا نکنید،من تیربارچی هستم من میتوانم جلوی نیروهای دشمن را سد کنم تا شما به عقب بروید" در این هنگام یکی از بچه ها که علی اصغر را می شناخت گفت:" علی اصغر تو دو فرزند خردسال داری،ما می مانیم" اما علی اصغر کلام او را قطع کرد و گفت:" من در ارتش تیربارچی بوده ام من میتوانم جلوی عراقی ها را بگیرم" بالاخره علی اصغر پیروز این میدان و حریف جوانان و پیرمردهای گردان شد، تیربار خود را برداشت با شتاب خود را به بالای تپه بلندی رساند،درآنجا مستقر شد و شروع به نواختن با تیربار ژ۳ در تنگه چزابه نمود،بچه ها از این فرصت استفاده، و از داخل شیارها،عقب نشینی کردند! ناگهان صدای تیربار علی اصغر قطع شد،نوار تیربار ژ۳ گیر کرده بود! او دیگر قادر به تیراندازی نبود! صدای رگبار گلوله های دشمن بطرف علی اصغر شدت بیشتری گرفت،علی اصغر چندین نارنجک همراه خود را کشید بطرف یال تپه و همان جایی که نیروهای دشمن بعثی در حال بالا آمدن بودند پرتاب کرد و تعداد زیادی از عراقی ها را به درک واصل کرده بود،عراقی ها به مشقت خود را به بالای سر شهید علی اصغر محمودی رسانده بودند،هرچه تیر در خشابها داشتند بر بدن شهید علی اصغر محمودی خالی و او را بشهادت رسانده بودند،......
سلام و احترام، (خاطره عملیات در تنگه چزابه،تپه های نبعه، قسمت چهارم)....... دشمن چند تک تیرانداز ماهر را بر روی تپه های مقابل ما مستقر کرده بود،خبر حضور تک تیراندازان دشمن و تهدید نیروها باعث شد تا شهید حسین خرازی به عبدالرسول زرین ماموریت دهد تا در کنار نیروهای گردانها در تپه های نبعه حضور پیدا نماید،یک روز صبح شهید عبدالرسول زرین با نفربر به جلو آمد و خود را به بچه های درخط مقدم رساند، از این طرف خط پدافندی تا آنطرف را مورد بررسی دقیق قرار داد، بچه ها با گذاشتن کلاه آهنی روی تفنگ خود مرتب آنرا بالا و پائین میبردند، تا شهید زرین مکان دقیق تک تیراندازهای دشمن را مشخص و جای مناسب برای کمین کردن خود در پشت درختچه ها را انتخاب نماید، او گفت: از فردا صبح علی الطلوع کار خود را شروع خواهد کرد،حضور شهید عبدالرسول زرین در تپه های نبعه موجب دلگرمی همه نیروها شده بود، قرار شد از صبح فردا ماهم اقدامات خود را برای سرکار گذاشتن تک تیراندازان دشمن شروع نمائیم عبدالرسول صبح زود بعداز نماز،خود را به زیر درختچه ای که اشراف کامل به محل استقرار نیروهای عراقی داشت رساند،گودالی در زیر درختچه ای حفر کرد، مقداری آب و نان و مهمات لازم را با خود بهمراه برد،ما هم بیلی را برداشته کلاه آهنی را روی کپهء بیل گذاشتیم،به گردن بیل،چفیه ای بسته و به مانند رزمنده ای آنرا در آوردیم، مرتب از این سو به آنسو در تپه ها رفته، و تک تیراندازان عراقی را سرکار گذاشته بودیم،عراقی ها با بالا رفتن بیل،اقدام به شلیک کردن میکردند،و شهید زرین تک تیراندازان را شناسائی و مورد اصابت قرار می داد، روز دوم،خبری از تک تیراندازان عراقی نبود!! همه آنها به لطف خدا، و حضور شهید عبدالرسول زرین،به مرخصی همیشگی رفته بودند،خاطر همه بچه ها، از تک تیراندازان دشمن تا حدودی راحت شده بود که بدون دلهره بچه ها را مورد اصابت خود قرار می دادند، بعداز حدود یک هفته که از مرحله اول میگذشت،به دستور شهید حسین خرازی فرمانده تیپ امام حسین.ع. مقرر شد گردان امام محمدباقر.ع. و سایر گردان های در خط، با توجه به اشرافی که در منطقه و مقابل پیدا کرده اند، برای بازسازی به عقب رفته و بلافاصله برای ادامه عملیات در تنگه چزابه خود را آماده نمایند........
(عملیات کربلای چهار، قسمت سوم) بطرف بچه هاي گروهان ياسر رفتم، همه يكجا جمع شده و منتظر خبر جدید بودند،انگار بچه های گروهان،با دفعات قبل فرق کرده بودند،علی رغم گره خوردن عملیات،اما آثار نگرانی و حتی ترس! در چهره آنها دیده نمیشد،همه مشتاق بودند،بدانند چه فرمان و ماموریتی از جانب فرماندهی لشگر برای گردان و گروهان صادر شده است،بعداز عرض سلام، بسم الله را گفتم؛بچه ها! مأموريت جديد ما، رفتن به جزیره ام الرصاص و كمك به بچه هاي گردانهاي امام رضا.ع.و امام محمدباقر.ع.، ه، از وضعیت عملیات و جزیره بصورت شفاف و روشن، و حتی اظهارات علی حجازی و علیرضا ملکوتی خواه، گفتم،.....،بچه های گردان ها در جزیره در حال مقاومت در برابر دشمن هستند،ماهم باید به کمک آنها بشتابیم،ماموریت ما رفتن به جزیره و گرفتن سرپل ام البابی ست،بعداز توضیحات لازم،ناخودآگاه، از دشت كربلا و حماسه سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام گفتم، از وفاداری علمدار کربلا،قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفتم؛اشک در چشمان همه بچه ها،نقش بسته بود،نفس ها،در سينه ها حبس شده بود، همه فقط گوش ميدادند!! بچه ها! آنطرف عاشوراست، جزيره كربلاست! هر كس؛ سوار بر قايقها شود ، فقط سه وضعيت و اتفاق براي او متصور است..............
(عملیات کربلای چهار، قسمت چهارم):....به احتمال زياد راه برگشتي نخواهيم داشت؛يا شهيد ميشويد و در جزیره،برای همیشه ماندگار خواهید شد! يا زخمي ميشويد و ميمانيد! يا به دست دشمن بعثی اسير ميشويد و راه برگشتي نخواهيد داشت! بچه ها! هر كس ميخواهد بماند، و با ما همراه نشود! هنوز صحبتهای من تمام نشده بود،ناگهان، همه بچه های گروهان یاسر، يك صدا دست راست خود را به بالا بردند و سه بار فرياد زدند: هيهات من الذله؛ هيهات من الذله ؛ هيهات مِن الذله...........
سلام و احترام، (خاطره عملیات تنگه چزابه، قسمت پایانی)......بعداز یکهفته مرخصی و دیدار با خانواده شهیدان: اکبر جمالی،مرتضی زارع و رمضان فرهنگ، به پادگان دو کوهه مقر تیپ امام حسین.ع. برگشتیم،از بلند گوی واحد تبلیغات تیپ، اعلام شد،برادرانی که در عملیات تنگه چزابه حضور داشتند،مقابل ساختمان ستاد و فرماندهی لشگر تجمع نمایند، کسی خبر نداشت، چه اتفاقی در حال رخ دادن است،چندین دستگاه اتوبوس روبروی ساختمان ستاد توقف کرده بود، یکی یکی بچه ها را سوار بر اتوبوس ها کرده و اعلام کردند اتوبوسها به اهواز میرود، اتوبوسها از پادگان دو کوهه خارج شدند اما بجای رفتن بطرف اهواز،به سمت جاده خرم آباد حرکت کردند،بلافاصله مسئول اتوبوس بلند شد و گفت: برادران به محمد و آل محمد صلوات،بچه ها صلواتی فرستادند،برادرها توجه کنند! ان شاءا... عازم تهران و دیدار با حضرت امام. ره. در جماران هستیم،کسی باورش نمیشد،دیدار با امام.ره.؟! گزارش مقاومت،ایستادگی،رشادت و شجاعت چهارده شبانه روزی شما عزیزان در تنگه چزابه خدمت حضرت امام.ره. تقدیم شده،امام فرمودند: "حتما رزمندگانی که در تنگه چزابه حضور داشتند را برای دیدار به جماران دعوت کنید" صلوات پشت صلوات بطوریکه اتوبوس در حال انفجار بود، اشک در چشمان و تبسم بر لبهای همه پدیدار شده بود،کاش دوستان شهید هم، ما را همراهی میکردند، خدایا شکر،که به ما لیاقت دیدار نائب بر حق امام زمان.عج. را عطا فرمودی،بعداز ساعتها به تهران رسیدیم،اتوبوس ها وارد پادگان لشگر ۲۱ حمزه ارتش شد،بعداز تعیین مکان استراحت،قرار شد همه بچه ها به حمام پادگان رفته تا برای دیدار با حضرت امام خمینی. ره. مرتب و آماده شوند،فردا صبح اول وقت حرکت به سمت حسینیه جماران شروع شد، سراز پا نمی شناختیم، خدا رو شکر امام از ما راضی و خشنود بودند،و اجازه دیدار دادند، بچه های ارتش از لشگر ۷۷ خراسان هم که در عملیات تنگه چزابه شرکت داشتند، برای دیدار حضرت امام آمده بودند،وارد محوطه حسینیه جماران شدیم،باورمان نمیشد رهبر و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در چنین مکانی معمولی،جمع و جور که دیوارهای آن با گچ و خاک پوشیده شده بود،زندگی و با مردم دیدار و ملاقات میکند! همه چشم انتظار دیدار با امام و بیعت مجدد با حضرت امام بودیم،سر از پا نمی شناختیم، ناگهان امام وارد شدند، همه رزمندگان یکصدا و متحد شعار میدادند:" ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش بفرمان توئیم خمینی،بعداز ابراز محبت و تکان دادن دست مبارک حضرت امام،ایشان دقایقی سخنرانی و از همه فرماندهان و رزمندگان تشکر و برای شهدا،علو درجات را از خداوند قادر متعال خواستار و رهنمودهایی را ارائه فرمودند.بعداز پایان دیدار،همه بچه ها شاد و سرحال و با روحیه مضاعف، سوار اتوبوسها شده تا خود را به پادگان دو کوهه و آماده شدن برای عملیات بعدی مهیا نمایند،اینبار در گردان امام رضا.ع. بفرماندهی شهید رضا قانع سازماندهی و خود را برای عملیات فتح المبین آماده نمودیم.در پایان خاطره عملیات تنگه چزابه خدمت همه عزیزان یادآوری کنم،هنوز پیکر پاک دهها شهید جاویدالاثر،از بهمن ماه سال ۱۳۶۰ تاکنون در دل تپه های رملی نبعه آسوده آرمیده اند،آنها ترجیح داده اند در چزابه برای همیشه مظلومانه بمانند،دوستان شهید ما،هر ساله منتظر قدوم مبارک شما عزیزان به خوزستان و تنگه چزابه هستند،هر کس هوای کربلا دارد بیآد،هر کس هوای نینوا دارد بیآد،دوستان! تنگه چزابه قطعه ای از بهشت است،دوستان شهید ما،دهها سال است تنگه را رها نکرده اند، آنها ماندند تا ما،دور نخوریم،محاصره نشویم،آنها همچنان در تنگه چزابه در حال مقاومت در برابر دشمنان قسم خورده اسلام ناب محمدی هستند،آنها در تنگه ماندند،تا ولایت،امام و رهبری تنها نماند. شادی روح همه شهدا خصوصا شهدای تنگه چزابه الفاتحه مع صلوات. برایم آرزوی شهادت در راه خدا را داشته باشید.ارادتمند سید مرتضی موسوی.
(عملیات کربلای چهار، قسمت پنجم) :.... در همین لحظات، برادر ابوشهاب جانشین لشگر و برادرگلچین با جیپ میول آمدند، حاج ناصر فرمانده گردان،حاج عباس مطلبی، حاج سیدمهدی اعتصامی،همگی نزد ابوشهاب رفتیم، بعداز سلام علیک، ابوشهاب گفت: خب حاج ناصر بالاخره چکار کردی؟ بچه ها رو آماده کردی؟ حاج ناصر گفت: گروهان یاسر رو آماده حرکت کردیم، سید قراره ان شاء الله راهی بشه، من به ابوشهاب گفتم: علی حجازی و ملکوتی از گردان یونس،از آب بالا آمدند و میگویند عراقی ها در نیزارهای جزیره ام الرصاص کمین کرده اند، هر کسی به آنطرف آب و جزیره برود به احتمال زیاد مشگل پیدا میکند تکلیف چیه؟این نیروها،امانت هستند مسئولیت این بچه ها را چه کسی قبول میکند؟ هنوز صحبتهای من تمام نشده بود، ابوشهاب......................... ، به برادر ابوشهاب جواب دادم،بحث ترس نیست،اگر فرمان به رفتن است ما خواهیم رفت،..........،ابوشهاب با ناراحتی از حرفهای من،گفت: گلچین ،اصلا نیازی نیست بچه های حاج ناصر به آنطرف آب و جزیره بروند،به فرزانه خو فرمانده گردان امام حسن بگو، یک گروهان آماده حرکت کند، در این هنگام حاج ناصر با ابوشهاب صحبت کرد ،من مجدد جلو رفته و در حالیکه از صحبتهای برادر ابوشهاب ناراحت شده بودم، گفتم جناب آقای شهاب! اگر قراره نیرو برای کمک به جزیره برود من و بچه های گروهانم خواهم رفت، شما منو از سال ۶۰ میشناسی ...........،آیا مسئولیت بچه ها را قبول میکنید؟ ابوشهاب گفت: من مسئولیت یک لشگر را قبول کرده ام اینها هم روی آن، بالاخره جناب ابوشهاب با صحبتهای حاج ناصر آرام و قرار شد گروهان یاسر برای گرفتن سرپل، ام البابی به جزیره ام الرصاص برود،سکاندارها قایق ها را آماده و روشن کرده بودند،صداي موتور قايقها براحتی شنيده ميشد، دود قایق ها، از نهر عرايض به هوا برخاسته بود و مسافران معراج! يكي يكي سوار قايق ها؛ميشدند!! انگار بچه ها در آنزمان ترس را خورده بودند آنها ميخواستند ثابت كنند اگر در كربلا هم بودند! مي ماندند! قبل از سوار شدن برادر ابوشهاب به حاج ناصر فرمانده گردان دستور داد تا همراه نیروها،به جزيره ام الرصاص نرود! بالاخره،قايق ها از نهر عرایض حركت و وارد رودخانه اروند شد با ظاهر شدن قایق ها، رگبار کالیبرهای دشمن شروع شد، سكاندارها با سرعت زیاد، بدون ترس و توجه به گلوله های دشمن، بطرف اسکله، که تقریبا مقابل و روبروی دهانه نهر عرایض بنا شده بود، حركت كردند آب جزر شده و نیروها بايد در گل و لاي حاشیه اروند پياده ميشدند، با هزار زحمت بچه ها با كمك به یکدیگر، خود را از لأ بلای خورشيدي ها و سيم خاردارها به بالا كشيدند تا به خاكريز اطراف جزیره ام الرصاص رسيديم.........
(عملیات کربلای چهار، قسمت هشتم) :...... بچه ها يكي بعداز ديگري در نيزارها مورد اصابت گلوله قرار و بشهادت می رسیدند،حاج ناصر فرمانده گردان مرتب با بی سیم اوضاع و احوال را رصد میکرد، خدمت ایشان روی بی سیم عرض کردم، از چپ و راست و از هر طرف داریم مورد اصابت قرار میگیریم، حاجی چندبار گفت: آیا کسی از طرف حسن آقائی آمده دست شما را بگیره؟ من در جواب گفتم: هنوز کسی را ندیده ایم! آنقدر صدای تیراندازی و شلیک سلاح های مختلف در اطراف ما زیاد بود، که من به سختی میتوانستم با بی سیم چی خودم حرف بزنم چه رسد شنیدن صدا و پیامهای بی سیم !! هرچه به سرپل نزديك تر ميشديم، كار دشوارتر و شدت آتش دشمن، بيشتر و بیشتر میشد؛عراقيها بدون آنکه کسی از بچه های ما را مستقیما با چشمان خود مشاهده کنند،از چپ و راست،در داخل نيزارها،شلیک میکردند، حتی موشک های آر پی جی ۷، به راحتی از کنارمان عبور،و در داخل نیزارها، منفجر میشد،در جزیره قیامت بود و كربلائي برپا شده بود!! با این وضع، ستون نیروهای گروهان یاسر همچنان مصمم و محکم به جلو حركت ميكرد؛کسی در آن شرایط زانوهایش نمی لرزید،همه با اراده قوی بطرف دشمن حرکت میکردند، تقريبا به سرپل عراقيها نزديك شده بوديم بايد مراقب بوديم زيرا در نوك هفت صدمتري جزيره نیروهای لشگر و بچه های گردانهای امام محمدباقر.ع. و گردان امام رضا علیه السلام، حضور داشتند بايد در تیراندازی ها و شلیک ها با احتياط عمل ميكرديم، ستون همچنان از لابلای نیزارها به جلو وجلوتر رفت، ناگهان صداي رگبار تيرباري از مقابل ما شنیده شد،گلوله های آن، از نزدیکی ما به سرعت در حال عبور بود، نگاهم به جلوي ستون گروهان افتاد،از برادر براتعلی صفری،مسعود استکی معاون گروهان،برادر منتظرین،و.......،حدود هشت تا ده نفر از بچه های گروهان داخل نیزارها،به یکباره بر روی زمين افتاده بودند........
(عملیات کربلای چهار، قسمت نهم) :..... صحنه بسیار عجیب و غیر قابل باوری پیش آمده بود،باورم نمیشد،ازسرستون برادر صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان، همه به آرامی در نیزارها، خوابيده بودند!! با تعجب به جلو رفتم،براتعلی صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي ها بطرف ما شلیک کردند!!! خودی بودند؟! ستون گروهان را نگه داشتم،به جلو حرکت کردم ، محمود بيدرام؛محمدرضا شيرزادي واحمدرضا همتيار هم پشت سرمن به جلو آمدند، اسلحه من روی دوشم بود، آخرين نيزارها را با دستانم به عقب زدم، خدای من! چقدر نيرو پائين خاكريز بطرف نيزارها ايستاده اند!! فاصله ما با آنها بیشتر از ٢٠ متر نبود،به محض دیدن من، با دستانشان در حالي كه چفيه های سفید دور گردن! و پيشاني بند قرمز به پیشانی های خود بسته بودند! به من اشاره کردند که بیا،بیا بیا جلو،هیچ حرفی نمیزدند فقط دستهای خود را به نشانه جلو رفتن ما، تکان میدادند،همه آنها با تيربار؛آرپي جي و كلاش آماده ایستاده بودند، خوب نگاه كردم مانند خودم سياه!! اما سبيل هاي گلفتی داشتند! دقت كردم همه آنها عراقي بودند! همانطور که جلوی آنها ایستاده بودم سر خود را بطرف ستون گروهان برگردانده و بلند فرياد زدم: بچه ها اينها عراقي هستند، هنوز كلامم تمام نشده بود؛ تیراندازی و رگبارها از طرف عراقی ها، شروع شد سه تير به ران پاي راست ويك تير به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد،روی زمين و داخل نیزارها افتادم..........
(عملیات کربلای چهار، قسمت هفتم) : ......غواص ها و نیروهای گردان های پیاده که شب قبل وارد جزیره و از کنار جاده خاکی بطرف جلو در حال حرکت بودند،اکثرا،بشهادت رسیده بودند! مشخص بود تیربارهای دشمن از روبرو،چپ و راست،آنها را غافلگیر و به رگبار بسته اند،اکثر بچه ها،بحالت سجده روی یال جاده افتاده و بشهادت رسیده بودند،از فرمانده تا بی سیم چی،تیربارچی و آرپی جی زن تا بچه های کلاش بدست، همه و همه در آن جاده خاکی آرمیده بودند، دشمن اجازه عبور و پیشروی به آنها نداده بود، صحنه عجیبی بود، بچه های گروهان یاسر، با دیدن این همه شهید، حساب کار دستشان آمده بود،واقعا صحنه کربلا و روز عاشورا،برای همه ما تداعی شده بود، ستون گروهان بطرف جلو حركت ميكرد،به دلیل کمبود بی سیم،یکی از بی سیم چی های گروهان برادر علی جزینی، نزد حاج ناصر فرمانده گردان ماند،و ما مجبور شدیم با یک بی سیم به حرکت خود در داخل جزیره ادامه دهیم،در موقعیت دشواری قرار گرفته بودیم، به آخر جزيره رسيديم يک تيربارچي از بچه های ظاهرا لشگر نصر پشت خاکریز نشسته و در حال شليك به سمت راست خود بود،هرچه از او در باره وضعیت جزیره و نیروهای سمت راست،سوال کردیم هیچ جوابی به ما نداد!! برادر محمود بیدارم میگفت: سید، بعدا بچه ها متوجه شدند او هم از نیروهای دشمن و عراقی بوده که لباس ایرانی ها را برتن داشته است!! بايد براي رسيدن به سرپل ام البابی و دست دادن با حسن آقائی از داخل نيزارهای سمت راست جاده خاکی، عبور و به راه خود ادامه می دادیم؛ني ها، فشرده و عبور از آنها بسيار دشوار بود اما چاره اي جز عبور از داخل نیزارها نبود، هر لحظه يكي از بچه ها مورد اصابت تیر وگلوله دشمن قرار میگرفت، مانعي براي محفوظ ماندن پشت آن وجود نداشت؛ براتعلی صفري از بچه هاي رهنان را صدا كردم به او گفتم: داخل نيزارها شده با قنداقه تفنگ تخم مرغی خود، راهي را به جلو باز نمايد، ستون پشت سره؛ برادر صفري شروع به حركت کردن نمود، مسعود استكي سرستون و پشت سر براتعلی قرار گرفته بود، مابقي بچه ها بدنبالش در یک ستون روانه شدند؛به دلیل داشتن یک عدد بی سیم،من با سرستون فاصله زيادي نداشتم،در حال پيشروي بطرف سرپل ها بوديم از لابلاي نيزارها گلوله ها تند تند در حال عبور بودند،لحظه ای از حجم آتش دشمن کم نمیشد، جلوي من یکی از نیروها بنام برادر خسروي حركت ميكرد ناگهان گلوله اي به سرش اصابت كرد و در حال افتادن به داخل نیزارها بود،او را با دستانم گرفتم آرام کف نیزارها خواباندم، بالآي سرش نشستم، چشمانش هنوز باز مانده بود، اما قدرت تکلم و حرف زدن نداشت،خون تمام صورتش را پوشانده بود،چند کلمه ای، با او صحبت و از آن شهيد خداحافظي و خود را مجدد به نزدیکی های سر ستون نیروهای گروهان که در لابلای نیزارها آرام آرام حرکت میکردند، رساندم ،زمان به سختي و دشواری در حال طی شدن بود، ........
(عملیات کربلای چهار، قسمت دوازدهم) :.......صداي تنها قايقي كه به اسكله نزديك ميشد به گوش ميرسيد همه سراسيمه و آماده بودند تا با همان يك قايق به عقب و آنسوي اروند بروند!! به محض پهلو گرفتن قايق كه حامل مهمات و ناهار برای نیروها بود، همه بچه های حاضر در اسکله،برای سوار شدن به سمت قايق هجوم بردند!! يكي از بچه ها،فکر کنم برادر رحمانی ، داد زد: برادرها ! اين فرمانده هست ، بايد كمك كنيد تا او را داخل قايق ببریم؛ بالاخره داد و فرياد او و تلاش های بچه های گروهان یاسر، نتيجه داد، بچه ها با عجله، برانكارد را بلند و همچنان با شتاب به داخل قايق هل دادند، من بدونه برانكارد بداخل لگن قايق، افتادم!! دوباره من را داخل قایق روی برانکارد قرار دادند،با حرکت قايق بر روي اروند، من بیهوش شدم تا چشمانم را باز كردم،بالای سرم، مهتابي هاي سفيد را، داخل سوله هاي اورژانس مشاهده كردم،بعداز اقدامات اولیه و اورژانسی،من را با هلكوپتر به اهواز منتقل نمودند،سپس به شهر شیراز و چون پزشکان و جراحان تشخیص دادند ممکن است، دچار ضایعه نخاعی شده باشم بلافاصله با اولین پرواز همان روز مرا به اصفهان منتقل کردند،ساعت حدود ۱۲ شب من در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم،همان لحظه پزشکان و متخصصان مختلف بالای سرم حاضر شدند، یکی از جراحان،به پرستارها اعلام کرد،هر طور شده شبانه خانواده را خبر کنید،ممکن است تا صبح بیشتر زنده نماند!..........
(عملیات کربلای چهار، قسمت ششم) :........ از خاكريز بالا رفتیم!همه جاي جزيره را نيزارهاي بلند پوشانده بود،و فقط در مقابل ما، جاده خاكي بطول ۸۰۰ متر، قرار داشت كه عرض جزيره را قطع میکرد، خدايا! اينجا جزيره، ام الرصاص است؟ يا قطعه اي از بهشت؟! دهها و دهها شهيد كنار يال جاده به آرامی خوابيده بودند! من تا بحال؛ اين تعداد شهيد، يكجا نديده بودم!! يكه خوردم مات و مبهوت شده بودم خوب نگاه كردم حاج ناصر بابايي فرمانده گردان را وسط جاده خاکی ديدم، بيشتر تعجب كردم! خدايا قرار بود حاج ناصر آنطرف اروند بماند و به جزيره ام الرصاص نيايد!! اما حاجی، دلش تاب نياورده و زودتر از همه ما، وارد جزيره شده بود! حسن آقايي فرمانده محور لشگر، در جزيره حضور داشت روی بیسیم با رمز پيام داد: وارد جاده خاکی شده ، عرض جزيره را طي كنيد، با تمام شدن جاده خاکی، به سمت راست حرکت خود را ادامه و با آنها دست دهیم. ستون گروهان با اتمام جاده خاکی،به آن طرف جزیره رسیده بود،حالا باید ستون نیروها را به سمت راست جاده خاکی هدایت میکردیم،تنها راه رسیدن ما به موقعیت حسن آقائی و رفتن بطرف سرپل ام البابی، عبور از وسط نیزارها بود، صدای تیربارهای دشمن لحظه ای قطع نمیشد،گلوله ها و فشنگ ها، مانند باران از كنارمان، وز وز كنان با سرعت عبور ميكردند، شرايط بسيار سختي در داخل جزیره حکمفرما شده بود،از هر طرف و از داخل نیزارهای بلند، بسوی ما شلیک میشد، شدت آتش به قدری سنگین بود كه صدا به صدا نميرسيد.........
(عملیات کربلای چهار، قسمت یازدهم):...... تكان خوردن ابروي راست، كار دستم داد! سيد اكبر گفت:بايد سيد رو به عقب ببریم، محمد باقر، گفت:کار بسیار دشوار و سختی ه، سيداكبر گفت:سيد فرمانده ماست و با هر قيمتي باشه باید او را به عقب ببریم؛ فاصله عراقیها با جائی که من ، شهید مسعود استکی و سایر بچه ها افتاده بودیم، خیلی کم بود، بچه ها بصورت خمیده و حتی نشسته خودشان را به من رسانده بودند،کسی نمی توانست بایستد، انتقال و بردن من به عقب بدون داشتن برانكارد غیر ممکن به نظر میرسید،اما آنها مجبور شدند پاهاي من را گرفته و در نيزارها به طرف عقب بكشند تمام لباسهاي من تا زير گردن م جمع! و سر و صورتم پر از گل و لای شده بود (تنها عکس این صحنه را برادر محمد کشانی گرفته که در پایان این قسمت ارسال خواهد شد) بالاخره دل محمد باقر براي من سوخت!! رو به بچه ها كرد وگفت:اگر مصمم به انتقال سیدمرتضی هستید کمی صبر كنيد تا من در جزيره برانكاردي پيدا كنم و با خود بيآورم؛ مدتي طول كشيد حالا من از عراقيها و سرپل كمي دورتر، شده بودم اما درگيري ها به شدت در جزيره ادامه داشت؛هرز از گاهی محمد کشانی از زنده بودن من مطمئن میشد و سر خود را به صورت من نزدیک میکرد،من به سختی نفس میکشیدم،و خونها در دهانم لخته شده بود، بالاخره جستجوي محمد باقر، نتيجه داد و با يه برانكارد نزد ما برگشت؛دو سر جلوي برانكارد را، شهيد سيد اكبر ميريان و دوسر عقب را دو نَفَر از بچه های دیگر گرفتند و از داخل نيزارها با سختی و دشواری حركت و به جاده خاكي که در عرض جزيره قرار داشت رسیدند، عراقيها روي جاده خاکی تسلط و دید کافی داشتند آنها با گلوله های خمپاره؛تيربار و...جاده را مرتب زير آتش خود گرفته بودند، این کار دشمن،تردد روي جاده را برای همه بچه ها سخت کرده بود،در این هنگام،صدای داد و فریاد شهید مصطفی شیران را شنیدم،او زخمی شده و تیر به پایش اصابت کرده بود،چند نفر از بچه های گروهان یاسر از جمله احمد خوزانی در حال کمک برای انتقال مصطفی به عقب بودند،اما چون برانکارد نداشتند،مصطفی با آنها همکاری نمیکرد،داد میزد و قسم می داد،تا او را روی زمین بگذارند،ظاهرا درد بسیار شدیدی داشت، هرچه بچه ها به او اصرار میکردند تا او را به عقب منتقل کنند با داد و فریاد و قسم دادن مانع میشد،! از طرفی دشمن دست بردار نبود، شدت آتش را روی جاده خاکی متمرکز کرده بود، بچه ها مجبور بودند،مرتب من را بر زمين گذاشته و با سبك شدن آتش مجدد به حركت خود ادامه دهند؛يكبار در حال آمدن به عقب سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزديك بود كه بچه ها فرصت نكردند برانكارد را آرام، روي زمين بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانكارد را رها كردند! و روي زمين خوابيدند جاي همه شما خالي؛چنان با سر به زمين خوردم كه اگر زبان داشتم و میتوانستم حرف بزنم، يه چيزي به آنها گفته بودم، سیداکبر فریادی کشید و مجدد من را روی برانکارد قرار داد، با هر سختي که بود من را به اسكله لب اروند، رساندند،اما قايقي برای انتقال مجروحین و نیروها در آنجا نبود تعداد زيادي در نزدیکی اسكله نشسته یا ایستاده بودند،صدای هواپيماهاي عراقي بگوش می رسید که مرتب در حال بمباران منطقه بود، صداي اذان ظهر از آنطرف اروند شنیده میشد، مرتب بچه ها از جمله برادر رحمانی و.....، كنارم آمده و از زنده بودن من اطمينان حاصل ميكردند.......
(عملیات کربلای چهار، قسمت دهم) :.....چشمانم بسته شد؛ديگر؛حركتي نداشتم!فقط صداها را می شنیدم، اولين كسي كه بالاي سرم حاضر شد،دائی محمود، محمود بیدرام بود؛فرياد زد:بچه ها!سيد شهيد شد؛خم شد و محكم بوسه اي بر پيشاني من زد،یاد ماچ و بوسه های عمو یدالله محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد؛ احمدرضا همتيار بي سيم چي گروهان آمد، كنار من در نيزارها نشست؛ بلند ميگفت:سيد اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان،رفتن لثه جلو و دندان ها،من اصلا قادر به صحبت كردن نبودم،خون در تمام دهانم جمع شده بود،احساس خفگی به من دست داده بود،دیگر نميتوانستم حرفي بزنم، تكاني بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم ؛برادر همتيار خودش برايم اشهد خواند!! در همين لحظه شهيد ماشاءا...إبراهيمي خودش را به جلو ستون رساند! به بچه ها گفت:چه خبر شده؟ بچه ها جواب دادند:استكي و موسوي شهيد شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیروها را به عقب هدایت کرد،در اين موقع عراقي ها به داخل نيزارها،هجوم آوردند،با آمدن عراقی ها، بچه ها،مجبور شدند به عقب بروند،لحظه بسيار حساسی بود،عراقي ها با وارد شدن در داخل نیزارها،شروع به زدن تير خلاص به بچه هائی که در آنجا افتاده بودند، كردند؛اما نميدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد عراقيها نيزارها را ترك كردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره خوابیده بودم،فقط گوش سمت راستم خوب كار ميكرد و می توانستم صداهای اطراف را به خوبی بشنوم،بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نميدانم چقدر در نيزارها ماندم صداي درگيري و تير وتيراندازيها را به خوبی می شنیدم، احساس بسیار خوبي داشتم تابحال اینقدر راحت نخوابیده بودم،هیچ دردی در بدنم احساس نمیشد،خون راه گلویم را بسته بود،حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم نبود!! مدتي گذشت،از داخل نيزارها صداهائي شنيده ميشد،چندنفري داشتند به من نزديك ميشدند دقت كردم، فارسي صحبت ميكردند بيشتر توجه كردم صداي بچه هاي خودي به گوش میرسید،بله صداي محمد كشاني،شهيد صفرعلي شيرزادي ؛محمدباقر صفاری نیا و شهيد سيد اكبر ميريان بود؛حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود،هر طور شده سید را به عقب بیآورند یا حداقل وسایل داخل جیب م را خالی و با خود به عقب بیآورند،بنابراین چند نفر از نیروهای زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، كالک عمليات در جيب بلیز من قرار داشت، اگر عراقيها خوب دقت ميكردند متوجه ميشدند من فرمانده اين نيروها هستم؛كالک، قطب نما،كلت منور، بليز سبز سپاه!! برادرمحمد كشاني نيم خيز بالاي سرم آمد،من فقط از صدا او را شناختم، بچه ها تمام وسايل داخل جيبم را خالي و به ساعت،انگشتر،و حتي جانماز و مهر داخل جیبم هم رحم نكرده بودند! فقط پلاكم را از گردنم باز نکرده بودند، يواش يواش ميخاستند بروند؛ ناگهان ابروي چشم راستم شروع به تكان خوردن كرد،برادر محمد کشانی فرياد زد: بچه ها سيد زنده است! ابروی او تکان میخورد.........
حق انگشتر را ادا کنید... گفتم: حاج قاسم می شود انگشترتان را به من بدهید؟ ایشان سرشان را پایین انداختند و لبخند زدند دوباره گفتم: می شود انگشترتان را به من بدهید؟ پرسیدند: از کدام شهر آمدی؟ من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: از مشهد آمده ام. ایشان انگشترش را درآورد و به من داد و گفت: انگشترم را به تو می دهم؛ اما باید حق آن را ادا کنی! زینب دختر شهید محرابی می گوید: از این حرف متعجب شدم! از ایشان پرسیدم: حاج قاسم یعنی چه که حق انگشتر را ادا کنم؟! خندید و گفت: یعنی باید هر بار که به حرم امام رضا علیه السلام رفتی، برای شهادتم دعا کنی یکباره دلم لرزید، بی اختیار دستم را به سمتشان دراز کردم و گفتم: انگشتر را نمی خواهم. شما باید باشید، شما محور مقاومتید، بازوی آقا هستید، صد نفر مثل من و بچه های شهدا شهید بشویم، هیچ اتفاقی نمی افتد؛ اما شما باید باشید به نظر شما حق خون این شهید بزرگوار رو چه طور باید ادا کنیم؟ بخشی از نوشته "رفیق خوشبخت ما"
(عملیات کربلای چهار، قسمت پایانی) : .......از بیمارستان با شماره تلفن بسیج مسجد انبیاء تماس گرفته و خبر مجروحیت را داده بودند،پرستاران گفته بودند حال سیدمرتضی مساعد نیست،شبانه خانواده او، به بالینش حاضر شوند، حالا ساعت از نیمه شب گذشته، دائی حسن به اتفاق اصغر خیاط و امیرقصاب،به درب خانه ما رفته بودند، به نوعی که مادر من متوجه موضوع نشود و خبر را به پدر و برادرم داده بودند،مادرم میگوید:" پدرت با سیدمهدی با عجله لباسهای خود را پوشیدند،هرچه میگویم مرد! چه خبر شده،نکند برای سید مرتضی اتفاقی افتاده،اما آنها بدون هیچ حرفی با عجله از خانه خارج شدند" مادرم میگوید،"یک شب قبل در عالم خواب خبر شهادت سیدمرتضی را آوردند همه به اتفاق خانواده به سردخانه کهندژ رفتیم،همه شهدا را داخل تابوت قرار داده بودند،اما جنازه سیدمرتضی روی تخته ای قرار داشت،که بر روی آن پارچه سبزی کشیده شده بود،هرچه از مسئولین سردخانه سوال کردم چرا پسرم را در تابوت مانند بقیه شهدا نگذاشتید؟ کسی به من جوابی نداد! در عالم خواب دیدم تشیع جنازه شروع شده است همه شهدا داخل تابوت و پرچم ایران بر روی تابوت ها کشیده شده است، اما جنازه سیدمرتضی بر روی همان تخته صاف و بجای پرچم ایران، پارچه سبزی روی آن کشیده شده بود، خیلی به سر و صورتم میزدم به هر کسی می گفتم چرا تشیع جنازه پسر من با دیگران فرق دارد؟ کسی به حرفهای من توجه ای نمیکرد،به گلستان شهدا رسیدیم، برای همه شهدا، قبرهای افقی کنده بودند اما برای سیدمرتضی قبر عمودی! خیلی ناراحت بودم چرا قبر پسر من، عمودی کنده شده است؟! وقتی سید را بخاک سپردند سر او از قبر بیرون بود،آنقدر بی تابی کردم تا از خواب بیدار شدم.".....، امیر قصاب بعدها میگفت: زمانیکه ما وارد بیمارستان و بخش مجروحین جنگ شدیم،به محض ورود به اتاق و دیدن سیدمرتضی، یواشکی به دایی حسن و اصغر خیاط از قول دکترها و پرستاران، گفتم: سید تا صبح بیشتر زنده نمی ماند، او میگفت: سرت باد کرده و سیاه شده بود......، در آنزمان من قدرت تکلم نداشتم، پاها و دست چپم اصلا کار نمیکرد، هیچگونه حسی در بدن نداشتم! فردا صبح اول وقت دکتر اسماعیل اکبری رئیس شبکه امداد و درمان استان به اتفاق دکتر موسوی فوق تخصص جراح مغز و اعصاب،دکتر حسینی جراح عمومی وچندین پزشک دیگر، به اتاقی که من تنها در آن بستری شده بودم، آمدند،برادرم همراه آنها بود،نوار مغز و چندین آزمایش گوناگون بهمراه عکس از من گرفته بودند، همراه دکترها،انترن ها و پرستاران زیادی هم وارد شدند، مادرم خبردار شده و خود را با عجله به بیمارستان رسانده بود، زمانیکه دکتر موسوی توضیح می داد همه بلااستثناء گریه میکردند،هرچه از من سوال میکرد عکس العملی از خودم نشان نمی دادم، دکتر خطاب به مادرم گفت: مادر برو یک نان بخور و ده نان در راه خدا خیرات کن، مادر تو چه دعائی در حق فرزندت کرده ای؟! گلوله رگ حیات پسرت را قطع کرده ما تعجب میکنیم چگونه او زنده مانده است؟! گلوله به پشت گردن اصابت، در سر گردش کرده، وارد حلق شده،زبان را از وسط به دونیم تقسیم،قسمتی از فک بالا را بهمراه سه دندان با خودش برده است!!! سه گلوله هم به ران راست اصابت،دو گلوله خارج و گلوله سوم در داخل ران مانده !! عصب سیاتیک پای راست را احتمالا قطع کرده است! اما کار خدا سیدمرتضی زنده مانده است، دکتر اسماعیل اکبری گفت: برگی نمی افتد الا به اذن خدا،.........
شهید سید علی اکبر بهشتی روحانی اهل کاشان، برای یک دوره کوتاه در سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام و به لشگر مقدس امام حسین علیه السلام گردان موسی ابن جعفر.ع. آمده بود، ولی پس از آشنائی با روحیات بچه های رزمنده،شب زنده داری و نمازشب بچه های گردان، دیگر نتوانست برای ادامه درس و بحث حوزوی، به شهر کاشان برگردد. شب عملیات خیبر در بین بچه های گردان حضور داشت و در جزیره مجنون حماسه ها آفرید . در سختی های جزیره مجنون،ذکر لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم از زبانش نمی افتاد . هیچ ترسی از دشمن و از آتش دشمن به دل راه نمی داد. تا پایان عملیات خیبر استوار و محکم همراه بچه های گردان ماند ، با اینکه، تعهدی برای ماندن در خط مقدم نداشت! پس از عملیات خیبر دوباره به جبهه و لشگر اعزام شد و گردان موسی ابن جعفر.ع. را رها نکرد. تا شروع عملیات بدر، حدود یک سال، بطور متناوب در جبهه حضور داشت، با اجازه از شهیدغلامرضا آقاخانی فرمانده گردان، در آموزشهای شنا،در کنار و همراه سایر نیروها، حاضر شد و به آموزش بلم رانی و دیگر آموزشها آبی و خاکی پرداخت . شهیدغلامرضا آقاخانی قبل از عملیات بدر، او را به کادر گردان نزد خود برد، قبل از شروع عملیات بدر،در آبهای هورالعظیم،نزدیک دشمن و در آبراهها و نیزارها، استتار کرده بودیم، ساعت ۲:۳۰ - ۳ بعد از ظهر، هوا ابری شده بود،شهید بهشتی آرام آرام به خواندن زیارت عاشورا در داخل تراده نمود، هر چه به پایان زیارت نزدیک می شد حالش بیشتر دگرگون می شد . زمانیکه به سلام،حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رسید، کنترل خود را از دست داده و بلند بلند گریه میکرد! از سوز گریه های او،بچه ها در بلم های اطراف هم، به گریه افتاده بودند.بطوریکه صدای بلند گریه بچه ها، مورد اعتراض فرماندهی گردان قرار گرفت ، چرا که باید اختفاع در آن موقع، رعایت می شد ، وقتی شهید آقاخانی متوجه حال روحانی و عرفانی،سیدعلی اکبر شد به او گفت: آرام تر گریه کند،مبادا دشمن، متوجه حضور نیروها در آبراه و نیزارها شود . با عمامه سیاهی که همیشه به سر داشت ،گاهی،برای پاک کردن اشک، جایی برای امامت جماعت و در جریان عملیات بدر، برای جابه جایی مهمات استفاده میکرد و در نهایت زمانی که، تیر به پهلوی مبارکش اصابت و به شدت مجروح شد،عمامه او را برای بستن زخم شکمش استفاده و او را با قایق، به عقب منتقل کردند،بعداز چند روزی که در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری و تحت معالجه بود،از شدت جراحات به شهادت رسید. شادی روح همه شهدا خصوصا شهدای روحانیت و روحانی شهید سیدعلی اکبر بهشتی صلوات.
«اشرار حدود ۹۰ نفر از نیروهای آموزشی نیروی انتظامیمان را گروگان گرفته، قصد داشتند از طریق پاکستان یا افغانستان، آنها را به آن سوی مرز ببرند. آنها در ملک «سیاهکوه» مستقر شده بودند. سردار سلیمانی با کسب تکلیف از مقام معظم رهبری، این اجازه را گرفته بود که اگر حتی متحمل یک جنگ هشت ساله دیگر شویم، گروگانها باید آزاد شوند. یعنی میتوانستیم با نفوذ در خاک پاکستان و افغانستان، اشرار را محاصره کنیم؛ که این کار به سرعت انجام شد. توسط بیسیم راکال با بیت حضرت آقا ارتباط داشتیم و حضرت آقا نیز، هر لحظه نتیجه را میپرسیدند. بعد از اینکه سردار از محاصره کامل اطمینان پیدا کردند، دستور حمله را صادر نمودند. ابتدا نیروهایی که از آنطرف مرز برای کمک به اشرار از طریق رباط افغانستان در حرکت بودند، با اجرای آتش حجیم و دقیق، یا کشته شدند یا فرار کردند. قبل از اجرای آتش، فردی بهنام «خلیفه» که خود را حاکم رباط میخواند، میخواست میانجیگری کند؛ اما سردار قبول نکرد. حاجقاسم عمداً از جایی دستور حرکت داد که کاملاً در دید دشمن قرار بگیریم. بعد از اجرای آتش و حرکت ما، اشرار راضی به مذاکره شدند؛ که سردار پس از کسب تکلیف از حضرت آقا و بهم خوردن تعادل روحی دشمن، بهواسطه «خلیفه» راضی به مذاکره شد. سردار قاعدة مذاکره را بلد بود. آنها وقت میخواستند؛ اما سردار قبول نکرد و پیام داد: «ما جنگ هشتساله را پشت سر گذاشتهایم. اگر فکر میکنید گروگانها مانعی برای اجرای عملیات هستند، در اشتباه هستید. برای حفظ کشور و انقلاب هیچ ابایی از تقدیم شهید نداریم. من قاسم سلیمانی هستم؛ خوب بدانید با چه کسی طرف هستید. ده دقیقه دیگر ملکسیاه را به آتش میکشم و نسلی از شما باقی نخواهم گذاشت.» دشمن حسابی ترسیده بود و پیشنهاد کرد: «شما یک راه را باز بگذارید تا ما برویم و گروگانها هم در اختیار شما باشند.» سردار با هیبت و قاطع فرمود: «تا گروگانها آزاد نشوند، حرف از مذاکره نزنید. منتظر باشید که من دستور حمله را صادر کردم.» بعد با بیسیم شروع حمله را اعلام کردند. وقتی دشمن قاطعیت حاجقاسم را دید، پرسید چه ضمانتی هست که «بعد از آزادی گروگانها حمله نکنید؟» سردار گفت: «من قاسم سلیمانی هستم و باید به قول و عهدی که میدهم، اطمینان کنید.» نمیدانم در این پیام چه بود که اشرار راضی شدند و بدون هیچ پیششرطی، گروگانها را آزاد کردند. بعد هرچه بچهها اصرار بر ادامه عملیات کردند، سردار قبول نکرد و گفت: «قطعاً حضرت آقا هم راضی نخواهند شد.» وقتی از آقا پرسیدند، ایشان هم فرمودند: «به قول خودتان وفا کنید!» راوی: سردار مرتضی عفتی (همرزم شهید سپهبد قاسم سلیمانی) برشی از کتاب- سال نامه 450 صفحه ای رزمندگان شمال. کشور عزیزمان ایران، مدیرانی از جنس حاج قاسم سلیمانی میخواهد
از سقوط آل سعود تا تُف ِ آل اُف! . شما وقتی شناورهایت را در چندمتری ناوشکنهای مجهزِ قلدرترین کشور دنیا قرار میدهی، راهش را سد میکنی و با موشک انداز اتاقک فرماندهی ناو را نشانه میگیری، یعنی نیامده ای وسط دریا بگویی سلام علیکم! بلکه دست به ماشه آماده اجرای هرگونه سناریویی هستی که اگر دشمن خطایی بکند پاسخش را درجا بدهی! یعنی به این باور رسیده ای که آنچه من میگویم درست است و آنچه من میخواهم باید بشود و آنچه من اراده کنم را باید دشمن بپذیرد؛ در غیر این صورت تنبیه خواهد شد! اصلا مصمم بودنت از همانجایی به دشمن تفهیم میشود که نیروهایت را بر عرشه نفتکش هلی بُرن میکنی و این یعنی یک تصمیم قاطع و غیر قابل تغییر! . این رفتارهای قاطع اما از نیروهای هر کشور و ملتی بر نمی آید؛ شما فقط باید ایرانی باشی که در میانه معرکه، به ارتش اول دنیا بگویی "به شما دستور داده میشود دخالت نکنید و صحنه را ترک نمایید" و آنها تمکین کنند! چون تحقیر آمریکا و نابودی هژمونی اش فقط در تخصص ایران است! تنها ایرانیها میتوانند عین الاسدش را بکوبند، التنف اش را شخم بزنند، گلوبال هاوکش را بیاندازند، و RQ - 170 او را صید کنند! ضربه به زیرساختهای الکترونیک آمریکا با حملات سایبری، و دسترسی به تمام اطلاعات محرمانه نظامی و امنیتی اش هم فقط کار شیربچه های مکتب خمینی است؛ فقط مردانی از سرزمین پارس میتوانند با جنگ الکترونیک پدافند هوایی آمریکا در منطقه را به اسباب بازی تبدیل کنند تا پهپادهای مقاومت هرجا که خواستند بروند وبکوبند و سالم برگردند! . وقتی تصاویر این صحنه ها برای اولین بار پخش شد الهام علی اُف کجا بود و اردوغان چه میکرد، اما خوب میدانم سران رژیم صهینویستی با دیدنش چه دردی را تحمل میکند! اقدام مقتدرانه ای که در موقع خودش به درستی انجام شد و البته درموقع خودش نیز همزمان با ۱۳ آبان پخش شد تا زنجیره حقارت شیطان بزرگ کاملتر شود. تا دشمنان ملت ایران در آستانه مذاکرات برجامی وقتی روبروی ایرانیها مینشینند، بدانند مقابل کسانی نشسته اند که از خلیج فارس می آیند؛ همان خلیج فارسی که نفتکش سارق در سواحل بندرعباسش پهلو گرفته است؛ همان بندرعباسی که چندی پیش هم میزبان نفتکش ملکه انگلیس بود، همان نفتکش بی انظباطی که پوست تخمه در دریا میریخت و بابتش تنبیه شد! . شما وقتی آمریکا را به ماست خوری وا میداری، آن سوی آب، آل سعود فقط میتواند به سقوط فکر کند، و آن سوی ارس، آل اُف به تُف سربالایی که روی خودش می افتد! وقتی میگوییم در منطقه دست برتر با ماست عده ای تصور میکنند که این یک ادعای اغراق آمیز است؛ نمیدانند سیاست های سید علی خامنه ای خلل نمیپذیرند.
سلام و احترام، زمستان سال ۱۳۶۳ عملیات بدر در منطقه هور العظیم توسط رزمندگان اسلام صورت گرفت،گردان های لشگر مقدس امام حسین علیه السلام،بعداز چند روز پیمودن کیلومتر ها،بوسیله بلم و تراده ها،و عبور با رعایت استتار داخل آبراهها،و پارو زدن، خود را به مواضع دشمن بعثی در هور،نزدیک کردند،برای رسیدن به سیل بند اصلی دشمن،باید از موانع داخل آب،سیم خاردارها،خورشیدی ها،تله های انفجاری،سنگرهای کمین دشمن،در آبراهها عبور میکردیم،شرایط بسیار سخت و دشواری بود، چند روز باید در داخل بلم ها، بچه ها نماز می خواندند، امورات خود را انجام میدادند تا بتوانند خود را به مواضع دشمن نزدیک کنند،به جرات میتوان گفت: بچه ها علاوه بر واجبات،مستحبات راهم در این چند روزه، فراموش نکرده بودند،لحظه ای از یاد خدا غافل نمیشدند، چرا که عملیات سختی را در پیش رو داشتند هر لحظه با کوچکترین اشتباه،همه معادلات بهم میرخت! و دشمن از حضور نیروهای سپاه،لشگرها و تیپ های عمل کننده در معابر و آبراههای هورالعظیم، مطلع میشد، ماموریت لشگر امام حسین.ع.گرفتن چند کیلومتر از سیل بند و پاکسازی سنگرهای عراقی بود سپس باید بچه های گردان ها، خود را به منطقه البیضه و سه راهی روستای الصخره میرساندند، تمام سنگرهای دشمن باید یکی پس از دیگری پاکسازی میشد،و با دقت الحاق لشگر با سمت چپ صورت میگرفت،به محض شروع عملیات و رسیدن به اهداف در مرحله اول، تدارکات و پشتیبانی همه نیروها از داخل آبراهها از وظایف یگان های دریائی با قایق ها بود،به لطف خداوند متعال اکثر نیروها و گردان ها با عبور از موانع ایذایی دشمن و پشت سرگذاشتن و درگیری با سنگرهای کمین،خود را به سیل بند دشمن رساندند، دستور فرماندهان،جمع کردن زخمی ها و پیکر پاک شهدا در پیچ دژ الصخره بود،کار تخلیه و انتقال زخمی ها و شهدا،باید با رسیدن قایق ها به سیل بند شروع میشد، زمستان و هوا سرد و چون خون زیادی از زخمی ها رفته بود،آنها به شدت می لرزیدند! رمضان بقالپور از بچه های قدیمی جنگ،اهل رهنان، به شهیدان: ....اسماعیلی و محمدرضا صادقیان گفت: بروید داخل سنگرهای اجتماعی عراقی ها، و چندتا پتو برای انداختن بر روی زخمی ها بیآورید، آنها رفتند اما دو عدد پتو،بیشتر، باخود نیآوردند! رمضان از آنها سوال کرد؛ چرا فقط دوتا پتو آوردید؟! در جواب گفتند: عراقی ها داخل سنگر خوابیده بودند! رمضان بلافاصله خود را به سنگر اجتماعی عراقی ها رساند،متوجه شد،آن سنگر هنوز توسط بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع. پاکسازی نشده است،اگر عراقی ها بیدار شوند،همه ما را بیچاره،وحتما برای بچه ها،مزاحمت ایجاد و چه بسا نیروهای خودی را به رگبار خواهند بست، رمضان بلافاصله بطرف سنگر پاکسازی نشده حرکت کرد، سه نارنجک دستی آماده و داخل سنگر اجتماعی عراقی ها انداخت و آنها را به هلاکت رساند، اما این کار درست او، با اعتراض شهیدان.... اسماعیلی و محمدرضا صادقیان روبرو شد! آنها با فریاد گفتند: رمضان! عراقی ها،خوابیده بودند چرا آنها را در خواب زدید؟!! رمضان در عملیاتهای قبل مشاهده کرده بود،که عراقی ها در کانال ها و سنگرها خود را به حالت مرده می انداختند تا بچه ها تصور کنند آنها زنده نیستند،اما به محض عبور بچه ها،از پشت به نیروهای ما حمله میکردند! (در میدان جنگ اگر شما نزنی، قطعا دشمن شما را خواهد زد و نباید به دشمن رحم و فرصت داد،اما شهدای ما از آندسته افرادی بودند که حتی برای دشمنان خود دعا و مراعات آنها را میکردند،مخصوصا به دستور حضرت امام.ره. زمانیکه فرمان گرفتن اسیر از سوی فرماندهان صادر میشد، بچه ها رعایت حال اسرا را میکردند،از آب و غذای خودشان به آنها می دادند و با خوش رفتاری اسرا را به عقب منتقل میکردند، همیشه فرماندهان سفارش میکردند: راه فراری برای دشمن در نظر بگیرید،شاید خدا فرصتی برای بازگشت و توبه دوباره به آنها داده باشد،حتی در سوریه،به دستور سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی،بچه های جبهه مقاومت، همیشه راهی را برای فرار نیروهای تکفیری و مسلحین باز می گذاشتند تا بتوانند فرار کنند،و فرصتی دیگر به آنها داده شود، به فرمایش شهیدان حاج حسین خرازی،حاج احمد کاظمی و حاج ابراهیم همت، قدم برمی دارید برای رضای خدا،حرف می زنید برای رضای خدا،نگاه میکنید برای خدا،حرکتی میکنید برای خدا و بدانید خدا،همه چیز را می بیند و می شنود.....).ارزشهای دفاع مقدس، مدافعین حرم، وطن و سلامت را نگه بداریم و به نسل فعلی و آینده منتقل کنیم. شادی روح همه شهدای اسلام صلوات.
سلام و احترام، در دل شب،زمانیکه همه بخواب رفته بودند،داشت پوتین بچه ها را تمیز و واکس میزد، بچه ها روی زبانه پوتین ها اسم خود را با ماژیک یا خودکار می نوشتند،تا در هنگام نماز یا استراحت، پوتین ها احیانا قاطی یا گم نشود، حتی موقع درآوردن پوتین ها،آنرا در جایی مشخص، قرار می دادند تا بهنگام برخاستن برای نماز صبح،بتوانند پوتین ها را براحتی پیدا کنند،ناگهان برادر استادی از سوله دسته، خارج شد،نگاه کرد، یکی از بچه ها در حال ایثار و واکس زدن پوتین هاست، معمولا بچه هایی که در دل شب واکس میزدند میخواستند گمنام بمانند اما قضیه به قول معروف آنشب، لو رفته بود، ناچار از برادر استادی میخواهد تا او هم کمک کند و به ثوابی برسد!! تا پوتین ها را مرتب و در جلوی سوله منظم کند،برادر استادی دقیق نمی دانست نظم و ترتیب و جای پوتین ها کجا بوده است؟ بنابراین جای پوتین ها در آن شب تغییر کرده بود، ساعتی نگذشت که گردان، رزم شبانه اجراء کرد،همه باید سراسیمه از خواب بیدار شده و سریع در محوطه گردان به خط میشدند، حالا هر کسی پوتین دیگری را برداشته،پوشیده و به محوطه گردان آمده است، یکی پوتین در پایش زار میزند و بزرگ است! دیگری پوتین اصلا به پایش نرفته و مجبور شده با پای برهنه به محوطه گردان بیاید، خلاصه همه بد و بیراه به کسی که پوتین ها را در آنشب واکس زده، میگفتند،این چه ثوابی ست که انجام داده، و همه ما را به زحمت انداخته است.
سلام و احترام، ☝️منطقه عملیاتی کربلای ۴ زمستان سال ۱۳۶۵، روبروی کوی ولی عصر شهر خرمشهر،نهر خین: جزیره اول که نزدیک نهرخین قرارگرفته و شما عزیزان مشاهده میکنید، بنام جزیره بوارین،، و دقیقا جایی که خورشید در حال غروب کردن است،جزیره ام الرصاص قرار گرفته است، از محورهای مهم عملیات در کربلای ۴،محور نهر خین، ساحل بلجانیه و محور جزیره ام الرصاص بود،دشمن داخل نهرخین انواع سیم خاردارها،مین ها،و خورشیدی ها را مانند دیوار بلند قرار داده بود،عبور از این همه موانع بسیار دشوار و سخت بود،بچه های تخریب با استفاده از اژدر و مواد منفجره باید این موانع را کنار میزدند تا عبور برای نیروهای پیاده هموار شود،فاصله خط مقدم ما با خط عراقی ها در امتداد نهر خین،بیش از ۱۵ متر بیشتر نبود،دشمن در امتداد جزیره بوارین هر ده متر به ده متر سنگرهای بتنی تیربار فعال داشت،چندین لشگر سپاه برای عبور از نهرخین و گرفتن،جزایر: (بوارین،ماهی و ام الطویل) برنامه ریزی کرده بودند،حتی نیروهای رزمنده ای که موفق شدند از موانع دشمن در داخل نهرخین عبور کنند! با حجم شدید آتش دشمن مواجه شدند، غواص ها که چندساعت زودتر به آب اروند زده بودند،موفق شدند از سمت چپ نهرخین و با عبور از آبهای خروشان اروند،خود را به آنسوی ساحل اروند برسانند! گردان های پیاده به محض علامت دادن غواص ها،با سوارشدن داخل قایق ها،دل به آب خروشان اروند زدند، اما تعداد کمی از قایق ها موفق شدند با عبور از میان آتش تیربارها،و کالیبرهای دشمن،سالم خود را به سنگرهای دشمن و ساحل بلجانیه برسانند،اکثریت قایق ها بهمراه نیروهای داخل آن در وسط اروند، مورد اصابت گلوله ها و آر پی جی ۱۱ و ۷ عراقی ها، قرار گرفتند،آنها، در میان امواج خروشان اروند ناپدید شدند!! نیروهای غواص و تعداد کمی از نیروهای گردانهای پیاده که به ساحل بلجانیه رسیده بودند به دلیل آمادگی دشمن متاسفانه به اسارت نیروهای بعثی درآمدند،فقط تعداد انگشت شماری از بچه ها،موفق به فرار و برگشت به عقب با زدن به آب اروند و شنا کردن به سختی شدند، در محور های طول، جزیره ام الرصاص(حدود چهارکیلومتر طول جزیره و ۸۰۰ متر عرض جزیره بود)، نیروها با دشمن در داخل جزیره درگیر شدند،این درگیری ها به مدت ۲۴ ساعت ادامه داشت،دشمن زبون علاوه بر بمباران شدید منطقه عملیاتی،عقبه خودی،اسکله قایق ها،و بمباران شیمیائی، نیروهای خود را در لابلای نیزارها ی ام الرصاص،برای کمین زدن و به دام انداختن نیروهای رزمنده، آماده کرده بود!علاوه بر آن،دشمن به شدت از سرپل ها که میتوانست مارا از جزیره ام الرصاص به خشکی و آنسوی ساحل برساند،مراقبت و مواظبت میکرد،درگیریها به شدت در ساحل اروند و جزایر ادامه داشت و تعداد زیادی از نیروهای رزمنده مجروح یا به شهادت رسیدند و در لابلای نیزارها برای سالهای سال! ماندگار شدند. خوشا آنانکه که پا در وادی حق* نهادند و نلغزیدند و رفتند* خوشا بحال آنانکه با شهادت در راه خدا رفتند و بدا بحال ما که مانده ایم.ارادتمند و جامانده از قافله دوستان شهیدمان در عملیات کربلای چهار، سید مرتضی.
سلام و احترام، مادر عباس میگوید: عباس به تازگی از جبهه برگشته بود،همیشه خدا، پدر و برادران عباس باهم به جبهه میرفتند،مگر زمانیکه مجروح شده و در بیمارستان بسر میبردند! ناهار مفصلی برای عباس تدارک دیده بودم، وقت ناهار،سفره را در مقابل تلویزیون پهن کرده و برای دیدن اخبار ساعت ۲ بعدازظهر خود را آماده میکردیم، چند لقمه اول را عباس برداشته و خورده بود،ناگاه اخبار پیام حضرت امام خمینی.ره. را با توجه به تحرکات جدید دشمن درجبهه های جنوب پخش کرد، " حسینیان بپا خیزید،امروز ایران کربلاست..." هنوز پیام تمام نشده،عباس بلافاصله از سر سفره بلند شد بطرف اتاق رفت و لباس خود را فورا پوشید و ساک خود را برداشت،هر چه به او التماس کردم تا حداقل ناهار خود را کامل خورده و برود،اما عباس قبول نکرد و گفت: مگر نشنیدی امام.ره. چه گفته است؟ فرزندم را بدرقه و از زیر قرآن عبور دادم، بی درنگ بطرف کوچه موتوری سپاه برای اعزام به جبهه حرکت کرد و رفت! مادر عباس میگوید: سالها چشم انتظار پیکر پاک عباس بودم،تا به لطف خدا در جریان تفحص پیکر شهدا در منطقه فاو ام القصر، پیکر پاکش را تفحص و پیدا کرده و استخوان های عباس را برایم به ارمغان آوردند. شادی روح همه شهدا خصوصا شهید عباس اکبری صلوات.
سلام و احترام،......هنوز اردوگاه شهید عرب برای استقرار گردانها و واحدهای لشگر ساخته نشده بود،هر روز بعداز نماز صبح،تمام گردانهای لشگر،شهرک را به سمت روستای کفیشه ترک و از روی پل متحرکی که آخر شهرک بر روی رودخانه کارون توسط مهندسی لشگر نصب شده بود، خود را به نخلستانهای روستای کفیشه میرساندند،هواپیماهای دشمن چندین بار قبلا قسمتهایی از شهرک دارخوئین را بمباران و خسارات و تلفاتی را به لشگر مقدس امام حسین علیه السلام وارد کرده بود،بنابراین به دستور فرماندهی لشگر شهید حاج حسین خرازی همه گردانها باید روزها از شهرک خارج و با نزدیک شدن به مغرب به شهرک باز می گشتند، برنامه های آموزشی و آمادگی گردانها و گروهانها در همان محدوده نخلستانها برگزار میشد، بهنگام ظهر،برزنت ها پهن و نماز جماعت ظهر و عصر در بین نخلستانها با حضور روحانیت معظم اقامه میشد، شهید احمد سامانی از نیروهای زبده و قدیمی و بسیار شوخ طبع گردان امیر المومنین علیه السلام،گاهی روزها،بصورت تفریحی! بین دو نماز ظهر و عصر و هنگامیکه حاج آقا به ایراد سخنرانی می پرداخت،شیشه عطر خود را از جیبش در آورده و از ردیف جلو،یکی یکی به بچه ها، عطر میزد، یکی را به پشت گوش،یکی به نوک انگشتان و خلاصه سعی میکرد همه بچه های گردان را از عطر خود بی نصیب نگذارد،یک روز عطر او تمام شده بود،فکری کرده و داخل شیشه، بجای عطر، گازوئیل ریخته، برای نمازگزاران آماده کرده بود،کسی تصور نمیکرد داخل شیشه گازوئیل باشد،بنابراین طبق روال قبل،بین دونماز،از ردیف جلو شروع کرد به عطر زدن،یکی رابه پشت گوش،دیگری نوک انگشتان، و تعدادی که طمع داشتند کف دست خود را برای زدن عطر آماده میکردند،شهید سامانی برای بردن ثواب!! تندتند عطر میزد و میرفت، چون نماز در محوطه باز برگزار میشد براحتی و خیلی زود بوی گازوئیل قابل تشخیص نبود،ردیف اول را با همان عطر گازوئیلی به سرعت زده و میخواست ردیف دوم را از این فیض عظما و ثواب!! بهره مند سازد، به ناگاه، یکی از بچه های گردان،بین سخنرانی حاج آقا، فریاد زد: برادرها ! گازوئیل ه گازوئیل ه!! با شنیدن این موضوع،سخنرانی قطع و چندنفر از بچه های گردان بلند شده تا شهید احمد سامانی را گرفته و کتک مفصلی به او بزنند، اما او، فرار را بر قرار ترجیح و به سرعت خود را از جمع نمازگزاران دور کرد،همه بچه ها و از جمله حاج آقا از این اتفاق شاد و خنده بر چهره رزمندگان اسلام نشست،روزهای بعد، اول بچه ها عطر را امتحان و بو میکردند تا مبادا دوباره، گازوئیلی شوند....."سیدمرتضی موسوی"
همسنگران عزیز،شهرک دارخوئین از اوایل جنگ تحمیلی بعنوان خط مقدم رزمندگان اسلام، سجده گاه حدود ۱۳ هزار شهید لشگر مقدس امام حسین علیه السلام، یادگار همه شهدا خصوصا فرماندهان شهید: حاج حسین خرازی، حاج آقا مصطفی ردانی پور، قربانعلی عرب، حاج علی قوچانی،حاج علی موحد دوست و دهها فرمانده شهید،بار دیگر آغوش خود را به روی همه رزمندگان،خانواده محترم شهدا،جانبازان،آزادگان و ایثارگران و آحاد مردم شهیدپرور استان اصفهان باز نموده است،عزیزان همسنگر،شهرک قطعه ای از بهشت است،شهرک محل انتخاب بهترین بندگان خدا به سمت معراج است،شهرک دارلشفاء ست، همه شهدا منتظر قدوم مبارک شما به آن مکان مقدس هستند،همسنگران عزیز! برای احیاء و بازسازی شهرک دارخوئین بشتابید،بزودی شماره حساب کمکهای مردمی مخصوص شهرک دارخوئین و مسجد چهارده معصوم علیهم السلام خدمت همه عزیزان اعلام خواهد شد.
سلام و احترام، سردار شهید سید شفیع (شفیعی)، اهل رودبار گیلان،یکی از فرماندهان جبهه مقاومت،که چندین سال در حلب بخصوص در جنوب آن،فرمانده نیروهای دفاع وطنی سوریه را بعهده داشت، ابو حسین فرمانده بزرگترین عشیره اهل تسنن سوریه که نسب از امام محمدباقر.ع. و بیش از ۳۰۰ شهید مدافع حرم تقدیم نموده اند، با ورود داعش و جبهه النصره به حلب و اطراف آن، با تشکیل یک لشگر ۲۰۰۰ نفری به مبارزه با دشمن تکفیری از سال ۲۰۱۲ م ،زیر نظر سیدشفیع،پرداختند،او می گوید:با حمله به نیروهای جبهه النصره،مناطقی از استان حلب را آزاد کردیم،خانواده های زیادی در کنار مسلحین زندگی! و حتی به آنها کمک میکردند!! بعداز آزادسازی مناطق، زنان،کودکان و جوانان در آن مناطق سرگردان و مکان مناسبی برای زندگی نداشتند، به دستور سید شفیع، همه آنها را به عقب منتقل و در منازل خودمان اسکان و از آنها پذیرائی و مراقبت کردیم،آنها برخوردهای ظالمانه داعش با مردم منطقه را با چشمان خود دیده بودند،و انتظار چنین برخورد محبت آمیزی را از فرماندهان و نیروهای جبهه مقاومت نداشتند! بعداز مدتی تمام جوانان آنها متشکل از یک گروه ۲۰۰ نفری برای کمک، به ما پیوستند و تا الان در کنار ما در حال مبارزه با مسلحین در منطقه میباشند،این رفتار سیدشفیع باعث شد تا خانواده ها، با جبهه النصره و داعش همکاری نکنند و به دفاع وطنی سوریه، ملحق شوند!، بعداز عملیات جنازه دهها نفر از تکفیری ها در منطقه و بر روی زمین، باقی مانده بود،به دستور سید شفیع با احترام جنازه ها دفن و سید اجازه نداد هیچگونه بی احترامی به جنازه تکفیری ها صورت بگیرد، سید همیشه جلودار ستون در حمله ها و شبهای عملیات بود، هر کاری میکردیم تا سید شفیع را به عقب تر بفرستیم،سید قبول نمی کرد،سید می گفت اگر من شهید بشوم،مشگلی پیش نمی آید،اما ابو حسین! اگر مشگلی برای شما بوجود بیآد نیروهای عشیره شما از من فرمانبری و اطاعت نمیکنند!،و شما باید زنده بمانی. در محل استقرار و خانه ای که سید شفیع در آن استراحت میکرد،علی رغم اینکه زمستان و هوا بسیار سرد بود، اما اجازه نمی داد در آن اتاق،بخاری روشن کنند،سید میگفت: من در اینجا پتو و کیسه خواب دارم و چهار دور و برم، دیواره، اما بچه ها در خط مقدم و باغ های زیتون،هیچ جان پناهی ندارند و حتی نمی توانند آتش روشن کنند،.من چطور در اتاقی که بخاری دارد و گرم است استراحت کنم!!! سید،توجه ویژه به کودکان در نزدیکی منطقه درگیری داشت و مرتب پیرامون وضعیت و معیشت روزانه آنها از ما سوال و تاکید کرده بود تا به خانواده ها رسیدگی و کمک لازم صورت پذیرد. ابو حسین که خاطرات زیادی با سیدشفیع داشت،میگفت: من اعتقاد دارم،سید شفیع از یاران امام زمان. عج. است که با ظهور حضرت دوباره رجعت میکند و حضرت حجت.عج. را یاری خواهد کرد.سیدشفیع در حمله تکفیری های جبهه النصره و احرارالشام در اردیبهشت سال ۹۵، به خان طومان، در کمین دشمن افتاد و تا این لحظه خبری از شهادت یا اسارت سید، در دست نیست.یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. شادی روح آن سردار شهید، صلوات.
(قسمتی از خاطره عملیات والفجر ۸ فاو،سیدمرتضی موسوی) سلام و احترام،عکاس لشگر،به گردان آمده و از همه بچه ها به ترتیب،عکس تکی و یادگاری،میگرفت،تعدادی از بچه های گردان هم گروهی یا دو و سه نفری عکس یادگاری میگرفتند،معلوم نبود این بار،قرعه بنام کدامین بچه ها خواهد افتاد،با زمزمه نزدیک بودن به شب عملیات،شور و حال خاصی در بین همه بچه ها بوجود آمده بود،بعداز مدتها آموزش شنا و تمرین عملیات آبی وخاکی؛ و لحظه شماری بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع. برای شب عملیات،دیگر بچه ها در پوست خودشان نمی گنجیدند و انگار همه برای پرواز و معامله با خدا آماده میشدند،عکاس لشگر، با لبخند و گشاده روئی یکی یکی از بچه ها عکس میگرفت و مراقب بود تا کسی از قلم نیفتد،شهید محمدرضا مقراضگر که طبق معمول بسیار شوخ طبع و با صحبتهای شیرین خود،لبخند را به روی لبان بچه های گردان می نشاند، در بین بچه ها می چرخید و داد میزد:آهای بچه ها،آهای بچه ها ! بیائید بامن عکس بگیرید من قراره شهید بشم!! بچه ها طبق معمول به حرفهای شهید مقراضگر می خندیدند و کسی؛ توجه و اهمیتی به حرفهای او، نمی داد! آنقدر ادامه داد؛تا یکی از بچه ها به شهید مقراضگر،گفت: "برو بابا، مگر خدا بیکاره!! که تو رو شهید کنه!"! اما محمدرضا همچنان با شوخ طبعی، بکار خود ادامه میداد،هیچکس متوجه نشد او دارد واقعیتی را بازگو میکند و براستی او این بار برگزیده شده بود! یکی دو روز بعدفرمان حرکت گردان بطرف منطقه صادر شد به موقعیت مهدی .عج. و خانه های روستائی خسروآباد آبادان رفتیم بچه ها چندین روز و شب باید در این خانه ها که در استتار نخلستانهای حاشیه اروند قرار داشت،منتظر می ماندند،تا شب عملیات فرا رسد،هرچه به شب عملیات نزدیک میشدیم،توجه و حضور قلب بچه ها نسبت به خالق هستی و کمک و مدد از او بیشتر میشد،عملیات سخت و دشواری را در پیش رو داشتیم عبور از رودخانه وحشی اروند! همه بچه ها نسبت به موقعیت منطقه،محور عملیاتی لشگر،توسط فرماندهان گردان توجیه شده بودند،بالاخره شب عملیات فرا رسید،فصل زمستان،هوا سرد و بارانی بود،حرکت نیروهای گردان بطرف نهری که قایق های یگان دریائی لشگر در آن قرار داشت شروع شد،ابتدا باید گردان غواص حضرت یونس که از زبده ترین و شجاع ترین نیروها تشکیل شده بود وارد نهر و آبهای رودخانه اروند میشد،مطالعات زیادی توسط نیروی دریائی ارتش و افراد متخصص در خصوص جذر و مد آب و شناسائی دقیق کل منطقه برای نحوه عبور از آب اروند توسط بچه های واحد اطلاعات و عملیات و بچه های واحد تخریب لشگر،صورت گرفته بود،همه پای کار آمده بودند،از بچه های بهداری لشگر با احداث اورژانس خط و آماده نمودن ساز و کار لازم برای انتقال به موقع مجروحین عملیات،تا عزیزان واحد تدارکات و ترابری،مهندسی،ادوات،دیده بانی،زرهی، توپخانه لشگر و واحد تعاون که وظیفه انتقال شهدا را به عقب به عهده داشتند، لحظه موعود فرا رسید به لطف و مدد خداوند متعال باعبور و سرپل گرفتن گردان غواص(حضرت یونس) و علامت دادن غواص ها،حرکت قایق های بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع.بطرف اروند شروع شد،باید خود را با سرعت به سیل بند دشمن می رساندیم، و بعداز عبور از موانع،سیم خاردارها،خورشیدی ها،در ساحل دشمن با کمک گردان غواص،همه سنگرها پاکسازی و به پیشروی چهار کیلومتری در بین نخلستانهای آنسوی اروند،خود را به اولین جاده،که فاو البهار نام داشت می رساندیم،بارش باران رحمت الهی شروع و جاده خاکی بین نخلستان حسابی گل و لیز شده بود،در بین راه توفیق اجباری شامل حال همه رزمندگان اسلام شد! بچه ها بارها،با تجهیزات و اسلحه،لیز خورده و پخش زمین سرد می شدند،خلاصه اسباب خنده هم در اوج عملیات و درگیری با دشمن فراهم شده بود!با تمام سختی ها،گردان موسی ابن جعفر.ع. از بین نخلستان عبور کرد،با تمام شدن نخلستان شهید کریم جهدی روی بی سیم اعلام کرد که نخلستان را رد کرده است،هنوز مکالمه بی سیمی او تمام نشده بود،که چندین گلوله خمپاره ۱۲۰ در کنار ستون گردان فرود آمد و تعدادی از نیروهای گردان از جمله شهیدان: حسن زمانی بی سیم گروهان ابوذر و رسول باقری کمک بی سیم چی را که دقیقا جلوی من در حال حرکت بودند را بشهادت و تعداد دیگری را زخمی کرد،به لطف خدا، گردان به جاده فاو البهار رسید،برادر عزیز سیدمهدی اعتصامی اولین کسی بود که خود را به جاده آسفالت رساند و خبر آنرا بوسیله بی سیم اعلام کرد،شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشگر،با شنیدن این خبر،بلافاصله با بی سیم، اعلام کرد تا برادر سیدمهدی اعتصامی چندبار محکم با کف دست بر روی جاده محکم بکوبد تا صدای آنرا حاج حسین خرازی بشنود! هدف مرحله اول عملیات رسیدن به پشت جاده فاو البهار و پدافند در یال جاده بود،اما به لطف خداوند متعال،عراقی ها خاکریز جدیدی را جلوتر از جاده، احداث کرده بودند،به دستور برادر حاج ناصر بابائی فرمانده گردان،همه بچه ها،پشت خاکریز پدافند نمودند، و توانستند به یاری خداوند متعال مرحله اول عملیات را به خوبی و موفقیت پشت سر گذارند،همه بچه های گردان نماز صبح خود را خوانده و سجده شکر بجا آوردند، با روشن شدن هوا و گرفتن آمار از همه بچه های گردان، متوجه شدیم که یکی از شهدای شب عملیات،کسی نبود جز،شهید محمدرضا مقراضگر!! تازه یاد شوخ طبعی ها و حرفهای او افتادیم که قبل از عملیات و هنگام عکس گرفتن عکاس لشگر؛ در بین بچه های گردان، داد میزد: آهای بچه ها! بیائید بامن عکس بگیرید قراره این بار، من شهید بشم.! رفیقان میروند نوبت به نوبت،خوشا آن،وقتی که نوبت بر من آید. شادی روح همه شهدای عملیات والفجر هشت فاو،الفاتحه مع الصلوت.( خاطره عملیات والفجر ۸ فاو ادامه دارد،.....قبل از سوار شدن به قایق ها،.....حضور شهید حسین خرازی ..... ضدحمله و پاتک عراقی ها و......)
سلام و احترام،(قسمتی از خاطرات عملیات والفجر۴،مریوان اواخر مهر ماه ۱۳۶۲،سیدمرتضی موسوی)دو سه روزی از مرحله اول عملیات والفجر ۴گذشته بود، در ادامه عملیات، تپه های سید مشرف بر شهر پنجوین عراق،توسط بچه های گردان امام حسن.ع.به فرماندهی شهید حسن قربانی به تصرف لشگر مقدس امام حسین علیه السلام در آمد،صبح اول وقت ضدحمله و پاتک نیروهای بعثی با اجرای آتش سنگین موشکهای کاتیوشا،گلوله های خمپاره ۱۲۰،و آوردن تانک و نیروهای پیاده از پائین تپه سوم سید که دقیقا مشرف به شهر پنجوین عراق بود و بمباران عقبه توسط هواپیماهای سوپراتاندارد فرانسوی دشمن،شروع گردید،بواسطه انفجار موشکهای کاتیوشا تعدادی از درختان و علفزارهای اطراف آن،به آتش کشیده شده و دود ناشی از انفجارها و سوختن درختان به هوا برخاسته بود، نیروهای گردان به شدت نیاز به مهمات،آب،غذا،بیل و گلنگ وگونی،داشتند، همچنین تعدادی از بچه ها در جریان تصرف تپه های سید و آتش سنگین دشمن زخمی و بشهادت رسیده و باید در اولین فرصت با آمدن گردان قاطرریزه، این عزیزان بوسیله قاطر به پائین ارتفاعات منتقل میشدند،تقریبا سرتاسر منطقه عملیاتی و خصوص تپه های بلند آن، از درختان پوشیده شده بود،درگیری، تیر و تیراندازی و تبادل آتش بین نیروهای خودی با نیروهای بعثی و عراقی شروع شده،و نیروهای دشمن در تلاش بودند تا با استفاده از پوشش گیاهی و درختان منطقه و آتش پشتیبان،خود را به بالای تپه های سید برسانند،در این هنگام،پیامی با رمز بوسیله بی سیم اعلام گردید: گردان قاطره ریزه،با مین های عراقی که بصورت نامنظم و پراکنده در لابلای علف زارها و درختان پاشیده شده برخورد و قاطرها در پائین تپه ها،متوقف شده اند، از گردان خواسته شده بود،یک یا چندنفر نیرو به پائین تپه برای بردن قاطرها به بالا بفرستند، شهید محمدباقر بهرامی فرمانده گروهان یحیی با شنیدن این پیام، به پاخاست، او فردی بسیار نترس،زرنگ، فوق العاده شجاع و دانا بود،به سراغ یکی از درختان رفت،شاخه بزرگ و نسبتا قوی را شکست،و روی بی سیم به فرمانده گردان، برای رفتن و آوردن قاطرها اعلام آمادگی کرد! همه ما از این حرکت شهید بهرامی و شکستن شاخه درخت تعجب کرده بودیم! به من گفت: سید مراقب بچه های گروهان باش،بسم الله گفت: سوار بر آن شاخه و چوب شد،یاد دوران کودکی افتادیم که سوار چوبی شده و با آن در کوچه های خاکی بازی میکردیم،از بالای تپه به سرعت بطرف پائین تپه های سید حرکت کرد،فشاری که محمدباقر بر روی چوب وارد میکرد باعث میشد تا خطی روی تپه و سطح خاکی آن، ایجاد شود تا برای بالا آمدن با قاطرها،راه را نشانه گذاری کرده باشد! همه بچه ها دست به دعا شده بودند،مبادا شهید بهرامی با مین های سیدی سبز رنگ که دشمن در لابلای علفزارها و درختان بصورت نامنظم پاشیده، برخورد کند؟! به لطف خداوند متعال و دعای خیر همه بچه های گردان،چند ساعت بعد شهید محمدباقر بهرامی با دهها قاطر حامل مهمات، آب،غذا، و... به بالای تپه های سید رسید،فریاد الله اکبر و صلوات بچه ها،به پاس زحمات، رشادت، ایثار و فداکاری شهید محمدباقر بهرامی به آسمان برخاست،روحیه بچه ها با رسیدن تدارکات و پشتیبانی به شدت بالا رفت و بچه ها با مقاومت و ایستادگی خود،ضدحمله دشمن را دفع و خنثی کردند، سپس مجروحین و شهدا با همان قاطرها به پائین تپه های سید انتقال داده شدند. شادی روح همه شهدا، شهدای عملیات والفجر چهار،و فرمانده شهید محمدباقر بهرامی صلوات.
سلام و احترام،(قسمتی از خاطره یکی از شهدای عملیات کربلای چهار) .....قبل از آمدن به جبهه،مصطفی نان آور خانواده بود، او برای ادای تکلیف و لبیک به فرمان حضرت امام خمینی .ره.، مشتاقانه بسوی جبهه های حق علیه باطل شتافت،وارد لشگر مقدس امام حسین علیه السلام شد، به گردان موسی ابن جعفر.ع. گروهان یاسر آمد، و بعنوان آر پی زن، مشغول فعالیت شد، بسیار مطیع، کم حرف اما فعال بود، صبح عملیات کربلای چهار در جزیره ام الرصاص و داخل نیزارها،تیر به پایش اصابت و استخوان پایش به شدت شکسته بود،بطوریکه دیگر، قادر به راه رفتن نبود،احمد خوزانی و سایر بچه ها،تمام تلاش خود را بعمل آوردند تا بتوانند، او را به عقب منتقل کنند،اما مصطفی به لحاظ درد شدید،و نبود برانکارد،ترجیح میداد در جزیره بماند!! برای انتقال او،بچه ها باید،او را، روی پشت خود سوار و در عرض جزیره حرکت،تا خود را به اسکله قایق ها برسانند،اما آتش دشمن در جزیره بسیار سنگین و لحظه ای صدای کالیبرها، تیربارها،خاموش نمیشد! گلوله های خمپاره پشت سرهم روی جاده خاکی یا اطراف آن بر زمین اصابت میکرد،عراقی ها در تلاش بودند تا هرچه سریعتر خود را به آنسوی جزیره و دقیقا به اسکله قایق ها که مقابلش دهانه ورودی نهر عرایض بود،برسانند،اگر دشمن موفق میشد دهانه نهر عرایض را با آتش مستقیم خود ببندد،کار همه بچه ها در ام الرصاص تمام بود! بعثی ها،با رسیدن به زخمی ها،بلافاصله همسنگران ما را با تیرخلاص راحت میکردند! شرایط بسیار سخت و دشواری بود،بچه ها تا آخرین لحظه و تا آخرین نفس در جزیره در حال مقاومت بودند،بطوریکه تعداد زیادی از نیروهای گردان ها بشهادت رسیده یا زخمی شده بودند، برادر حسن آقایی فرمانده محور لشگر مقدس امام حسین علیه السلام در مکالمات بی سیمی خود خطاب به فرمانده لشگر شهید حاج حسین خرازی اعلام کرد:" بچه ها حجت را تمام کرده اند!" بدین معنا که دیگر شرایط برای ماندن در ام الرصاص و حرکتی جدید، وجود ندارد،..........معمولا بعداز هر عملیاتی بچه های گردان برای تسلی به خانواده های شهدا،به منازل آنها سری میزدند،حالا نوبت به دیدار از خانواده شهید مصطفی شیران رسیده بود،خانواده شهید می دانست که بزودی همرزمان مصطفی خواهند آمد، حدود ساعت ۱۰ صبح به جلوی منزل شهید رسیدیم،زنگ خانه زده شد، مادر مصطفی در خانه را باز کرد،بعد از سلام و احوالپرسی، بچه ها را دعوت کرد تا وارد خانه شوند،همگی صلواتی فرستادند،خانه قدیمی و حیاط دار،حوضی وسط آن و باغچه ای در اطراف آن قرار داشت،باید به اتاق روبرو می رفتیم،اما با راهنمائی مادر مصطفی،قرار شد اول، همرزمان مصطفی،سری به،اتاق های مصطفی بزنند، مادر شهید جلو رفت،درهای چوبی یکی از اتاقها را باز کرد،پرده را کشید،همگی وارد اتاقی شدیم،با کمال تعجب! جهیزیه مصطفی را داخل اتاق، مرتب چیده بودند، بچه ها با مشاهده جهیزیه مصطفی بی اختیار شروع به گریه کردن نمودند،حال و هوای عجیبی در بین بچه ها حکمفرما شده بود، مادر مصطفی گفت:" خیلی به مصطفی اصرار کردیم خانواده عروس،جهیزیه را آورده اند،مادر،مصطفی! چند روزی بمان تا مراسم عروسی برگزار شود،آنگاه به جبهه برو، اما مصطفی جواب داد: مادر! اگر بمانم از عملیات عقب خواهم ماند، باید زودتر به جبهه برگردم. مادر مصطفی ادامه داد:" مصطفی رفت و نوعروس خود را تنها گذاشت.".......پیکر پاک مصطفی شیران،به مدت دوازده سال میهمان نیزارهای جزیره ام الرصاص بود و بعداز تفحص، به آغوش خانواده اش برگشت و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.شادی روح همه شهدا،خصوصا شهید مصطفی شیران صلوات.
سلام و احترام،قسمتی از خاطره عملیات والفجر ۸ فاو در نوزدهم بهمن ماه سال ۶۴ محور لشگر مقدس امام حسین علیه السلام، ............در ساحل منطقه اروندکنار، هر نهری را به لشگر و یگانی از سپاه اختصاص و یگان دریائی لشگر تمام قایق های خود را داخل این نهر آورده بود،حرکت گردان یونس و غواص هم از همین نهر بطرف اروند و برای گرفتن سرپل از دشمن در ساعت ۲۰:۳۰ آغاز شده بود، بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع. بعنوان گردانی که باید پشت سر گردان غواص حرکت میکرد، همگی سوار بر قایق ها شده و منتظر گرفتن سرپل و دادن علامت با چراغ قوه های مخصوص توسط بچه های گردان غواص حضرت یونس بودند،من،شهید کریم جهدی،شهیدان حسن زمانی،رسول باقری و علی بهرامی،سوار یک قایق شده بودیم، برادر عزیز سیدمهدی اعتصامی معاون گروهان، بهمراه حاج عباس معینی و شهید رحیم افتخاری بهمراه دسته یک گروهان ابوذر، بعنوان پیش قراول،در قایقهای دیگر، قرار داشتند،ذکر و یاد خدا لحظه ای از لبان نیروها قطع نمیشد، علی رغم آموزشهای فشرده چندین ماهه خاص عملیات آبی خاکی،اما متصل بودن اروند به دریا،جذر و مدهای با زمانهای متفاوت ،سرعت ۷۵ کیلومتری آب!عرض ۸۰۰ تا ۹۰۰ متری رودخانه، داخل شدن به اروند را دشوار،و از منظر نظامی عبور از اروند را نوعی خودکشی و ناممکن کرده بود! کسی نمی دانست تا دقایق دیگر،چه سرنوشتی در انتظار همه یگانهای عمل کننده خواهد بود،سکوت عجیبی در ساحل اروند حکمفرما،اما این سکوت هر از گاهی با صدای رگبارهای تیربار دشمن و گلوله های رسام بر روی آب،شکسته میشد،بعثی ها، در ساحل و بر روی سیل بند خود، هر ده متر به ده متر سنگرهای بتونی احداث نموده بودند دهانه هلالی شکل سنگرها دقیقا بر روی سطح آب قرار گرفته بود،محور عملیاتی لشگر مقدس امام حسین علیه السلام در مجاورت اسکله چهار چراغ قرار داشت، گاهی اوقات دشمن با روشن نمودن نورافکن های اسکله،سطح آب را روشن و مورد رصد قرار می داد، همه توجه بچه ها به سمت خداوند تبارک و تعالی جلب و لحظه ای ذکر و توسل به ائمه معصومین علیهم السلام خصوصا حضرت زهرا.س.از لبان نیروها قطع نمیشد، شهید حسن زمانی مرتب به ساعت مچی خود نگاهی می انداخت و به رسول باقری میگفت:" رسول چند ساعتی وقت باقی ست"!! رسول هم بعنوان یادآوری هرزگاهی به حسن میگفت: "وقتی باقی نمانده است"!! من کنار آنها در قایق نشسته و صحبتهای آرام آنها را می شنیدم،اما خبر از دل و درون آنها نداشتم،خدایا! حسن و رسول با خود چه میگویند؟! انگار منتظر خبر و لحظه مهمی هستند! راس ساعت مقرر باید همه محورها، عملیات و هجوم خود را آغاز میکردند،مهندسی دشمن، جلوی سیل بند خود را با قرار دادن انواع موانع مصنوعی،سیم خاردارهای حلقوی در هم تنیده شده،نبشی ها،خورشیدی ها،انواع مین،پوشانده بود،بطوریکه عبور غواص ها و حتی رسیدن قایق ها را به سیل بند ،خیلی دشوار و سخت کرده بود! باید با قرار دادن اژدر این سد محکم و آهنی در آن ساعت مقرر،منفجر و با عبور از آن سرپل از دشمن گرفته و راه برای آمدن قایق ها، هموار میشد،لحظه موعود و سرنوشت ساز فرا رسید و درگیری نیروهای شجاع غواص با رمز یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها،راس ساعت ۲۲:۱۰آغاز شد،دشمن اصلا تصور نمیکرد نیروهای رزمنده ایرانی بتوانند از این رودخانه وحشی و پرتلاطم عبور و موانع را پشت سر، و خود را به سنگرها و سیل بند آنها نزدیک، و برسانند،اما اعتقاد بچه ها به خداوند قادر متعال،همه این ناممکن ها،و سختی ها را برای عبور نیروهای سپاه اسلام، آسان و ممکن کرده بود، آسمان منطقه با گلوله های منور دشمن کاملا روشن و تیربارها و کالیبرهای دشمن با شدت هرچه تمام،شروع به شلیک کردن نمودند،صدای انفجار گلوله های خمپاره که بر سطح آب اروند اصابت و منفجر میشد با نواختن زیبای گلوله های رسام تیربارهای عراقی،و شلیک بچه های غواص و صدای دهها موتور قایق که سکاندارها،با سرعت تمام قایق ها را به سمت سرپل ها که با علامت دادن غواص ها با چراغ قوه های مخصوص مشخص کرده بودند،آهنگ زیبائی را در آن شب خاطره انگیز، در کل منطقه به اجراء گذاشته بود! قایق ها از لابلای رگبارها و گلوله ها عبور و بدون توجه به آتش سنگین دشمن،همچنان براه خود ادامه و خود را به سیل بند عراقی ها،نزدیک می کردند، تجمع قایق ها در یک نقطه، به همه اجازه رفتن به دهانه سرپل را نمی داد،ناگزیر اکثر نیروهای گردان موسی ابن جعفر.ع. و گروهان ابوذر، با نزدیک شدن به ساحل دشمن، به داخل آب پریده و باید مسافتی چند ده متری را با توجه به داشتن جلیقه نجات، در آب شنا و از لابلای سیم خاردارها و خورشیدی ها در حالیکه عمق آب از سر نیروها فراتر رفته بود، خود را به سیل بند دشمن، نزدیک میکردند،درگیری نیروهای غواص با دشمن رو و پشت سیل بند، به اوج خود رسیده و غواص ها در حال پاکسازی سنگرهای دشمن بودند،تعدادی از بچه های گردان به کمک نیروهای غواص برای پاکسازی سنگرها شتافتند، به لطف خداوند متعال خط مستحکم اول دشمن با موفقیت شکسته و پاکسازی شد،طبق دستور فرمانده گردان برادر عزیز حاج ناصر بابائی باید جلیقه ها را در یک محل مناسب جمع و نگهداری میکردیم تا در صورت ضرورت بتوان مجدد از جلیقه ها استفاده کنیم،گردان موسی ابن جعفر.ع. خود را برای ادامه عملیات و پیشروی به سمت داخل نخلستان و رساندن خود به جاده فاو البهار آماده کرد، زمستان، هوا سرد و باران رحمت الهی به شدت در حال باریدن بود، ستون گردان از جاده خاکی وسط نخلستان حرکت خود را آغاز کرد، برادر عزیز حاج سیدمهدی اعتصامی به دستور حاج ناصر در جلوی ستون گردان و گروهان ابوذر قرار گرفت،همه بچه ها با توکل بر خداوند متعال حرکت خود را شروع کردند، سطح جاده خاکی به دلیل بارندگی به شدت لغزنده شده بود، تمام لباسها خیس، داخل پوتین ها پر از آب و صدای لق لق آب،داخل پوتین ها براحتی شنیده میشد! از تجهیزات و سر و صورت مان،آب جاری شده بود،از شدت سرما به لطف خدا، می لرزیدیم،اما همه نیروها با اراده محکم و قوی براه خود در داخل نخلستان که عراقی ها در داخل آن کمین و خود را مخفی کرده بودند،ادامه می دادند،اکثر بچه های گردان،چندین بار لیز خورده و به زمین می خوردند،اسباب خنده، وسط نخلستان تاریک،با خوردن به زمین بچه ها، فراهم شده بود، باید چپ،راست و جلوی خود را به دقت مراقبت میکردیم، هرزگاهی بچه ها با عراقی های داخل نخلستان، درگیر و صدای تیر و تیراندازی از نزدیک شنیده میشد،اما ستون گردان باید با سرعت هرچه تمام،بدون در نظر گرفتن خطرات داخل نخلستان، خود را به جاده آسفالته فاو البهار میرساند و پشت و عقبه دشمن را می بست، پشت سر گردان موسی ابن جعفر.ع.، گردان امیرالمومنین علیه السلام هم وارد منطقه شد،تا تامین محور عملیاتی لشگر برقرار و تضمین شود، به لطف خداوند متعال به پایان، نخلستان که ۴ کیلومتر عرض داشت، نزدیک شدیم،فرماندهان مرتب وضعیت را به فرمانده لشگر حاج حسین خرازی با بی سیم گزارش می دادند،به محض خارج شدن از نخلستان و مشاهده جاده آسفالته،شهید کریم جهدی فرمانده گروهان با بی سیم پیامی را به حاج ناصر فرمانده گردان مخابره کرد: "ما از نخلستان عبور کردیم"، هنوز پیام شهید جهدی، تمام نشده بود که چندین گلوله خمپاره ۱۲۰ پشت سرهم، سمت راست ستون گردان و نزدیک نیروها به زمین اصابت کرد! موج انفجار ناشی از گلوله ها با آمدن ترکش ها به سمت بچه ها همراه شد، گرد و خاک و بوی دود و باروت همه جا را فرا گرفت، همه بچه ها روی زمین خیس خوابیده و دراز کشیده بودند،با قطع شدن صدای انفجار گلوله ها، بچه ها مجدد از زمین بلند شده و براه خود ادامه دادند، اما چندین نفر از نیروها،هنوز بر روی زمین آرام خوابیده بودند! حسن زمانی رسول باقری دقیقا نفرات جلوی من بودند بطرف آنها رفتم کتف حسن زمانی را گرفتم دیدم ترکش خمپاره به سر و سینه او اصابت،خون گرم از بدنش جاری و درجا به شهادت رسیده بود، بالای سر رسول باقری رفتم چندبار صدا زدم رسول رسول، اوهم چندین ترکش خورده و نفس های آخر را می کشید، حالا حسن و رسول هر دو بشهادت رسیده بودند، خون پاک آنها کف جاده خاکی جاری و با آب باران یکی شده بود، یاد،صحبتهای حسن افتادم،زمانیکه در قایق ها آماده نشسته و منتظر شروع عملیات و علامت دادن غواص ها بودیم، حسن به رسول میگفت: "چند ساعت دیگر بیشتر نمانده است"!! نگاهی به ساعتم کردم، سه یا چهار ساعتی از آنزمان گذشته بود،مشخص شد آن شهیدان عزیز از لحظه شهادت خود خبر داشته اند!! ناگزیر به حرکت خود ادامه و خود را به جاده آسفالت فاو البهار رساندیم،بچه ها با رسیدن به جاده، با یک دستگاه تانک دشمن و چندین خودرو پر از نیروهای عراقی برخورد کردند،عراقی ها قصد فرار به عقب را داشتند اما همه آنها بدست نیروهای گردان به هلاکت رسیدند،با رسیدن به جاده و هدف مرحله اول عملیات، همه بچه ها، جانمازهای کوچکخود را از جیب شان در آورده و بر روی جاده فاو البهار سجده شکر، بجا آوردند،سپس نماز صبح را خوانده و در پشت خاکریزی که عراقی ها به تازگی بعداز جاده فاو البهار احداث کرده بودند پدافند نمودیم،............ شادی روح همه شهدای دفاع مقدس خصوصا شهدای عملیات والفجر۸ فاتحه و صلوات.ارادتمند همه همسنگران: سید مرتضی موسوی
سلام و احترام،تیرماه سال ۱۳۶۷،هوا بسیار گرم و سوزان بود،انگار آتش از خاک خوزستان به هوا بلند میشد، نزدیک سه راهی حسینیه واقع در جاده اهواز، خرمشهر،لشگر مقدس امام حسین علیه السلام،مقری داشت که قبلا متعلق به قرارگاه فتح بود،همه واحدهای لشگر از جمله، تدارکات، مخابرات،مهندسی،تخریب،اطلاعات و عملیات،و... در آنجا سنگر و تعدادی از نیروهای آنها در آنجا مستقر بودند، حمام صحرائی هم همیشه آبش گرم خدائی بود!! بچه های گردان ها که در خط مقدم مستقر بودند،به نوبت، برای رفتن به حمام،شستن لباسها، به این مقر تردد داشتند،چندنفر از بچه های گردان موسی ابن جعفر.ع. هم، به دستور برادر عزیز حاج سیدمهدی اعتصامی در آن موقعیت مانده بودند، چند روزی از قبول قطعنامه ۵۹۸ و آتش بس توسط حضرت امام خمینی.ره.در جبهه ها میگذشت،آرامش نسبی در خطوط مقدم حکمفرما شده بود،ناگهان یه روز صبح زود،حمله مجدد ارتش بعث عراق به خطوط مقدم خوزستان شروع گردید،عراقی ها با عبور از خط زید،به سرعت با تانک و نفربر،خود را به جاده اهواز خرمشهر و سه راهی حسینیه رسانده بودند! پیش قراولان دشمن بعثی،تعدادی از نیروهای سازمان منافقین بودند که به قصد فریب رزمندگان اسلام سوار بر تانکهای عراقی شده و به زبان فارسی صحبت میکردند،نیروهای منافقین با تانک وارد مقر لشگر و قرارگاه فتح میشند،به یکی از بچه بسیجی ها بنام........سلیمانی میگویند: بیا بالا سوار شو تا بریم؛ سلیمانی که از همه جا بی خبر بوده! میگه: حاج مهدی به من گفته همین جا بمون و از اینجا تکون نخور تا ما برگردیم!! خلاصه نیروهای منافق و عراقی ها،اونو با زور سوار ماشین میکنند و با خودشون به اسارت میبرند، دو سال بعد هم رهاش میکنند میآد ایران. ورود همه آزادگان سرافراز به کشور عزیزمان ایران مبارک.
سلام و احترام، اسماعیل فرماندهی نیروهای نجباء عراق را در جنوب حلب به عهده داشت،در زمستان سال ۱۳۹۴ و در جریان حمله رزمندگان مقاومت به خان طومان،یکی از محورهای عملیاتی را اسماعیل فرماندهی میکرد،پیشروی و سرعت عمل آنها باعث شد تا نیروهای نجباء خود را به روستای خالدیه،جنب سیلوهای گندم برسانند، متاسفانه، نیروهای تکفیری احرار الشام ،اسماعیل و نیروهایش را در نزدیکی سیلوها،به محاصره خود در آوردند! حلقه محاصره هر لحظه تنگ و تنگ تر میشد ،بطوریکه تکفیری ها به اسماعیل و نیروهای او نزدیک شده،و تعدادی را شهید و مابقی را زخمی و با نارنجک از همدیگر پذیرائی میکردند! اسماعیل روی بی سیم مرتب درخواست کمک میکرد! بعلت فاصله نزدیک،درگیری ها تن به تن شده و در این هنگام،اسماعیل به شدت زخمی می شود، اسماعیل مرتب شرایط را گزارش،و باز درخواست کمک میکرد،صدای فریاد تکفیری ها،در اطراف و نزدیکی های اسماعیل به خوبی در بی سیم ها،شنیده میشد،فرماندهان مستقر در قرارگاه هر لحظه از وضعیت پیش آمده نگران و ناامید می شدند،اما چاره ای جز توکل بخداوند متعال در آن حالت نداشتند، ناگهان برادر حسن امینی روی بی سیم آمد و از سردار عرب پور فرمانده لشگر،اجازه گرفت تا در صورت صلاحدید، با تعداد اندکی از نیروهای نزدیک به موقعیت اسماعیل و سیلوها، وارد عمل شده و به کمک اسماعیل بشتابند،با موافقت سردار عرب پور، امیدی در دل فرماندهان در قرارگاه بوجود آمد و قرار شد با اجرای آتش سنگین نیروهای ادوات و پوشش آتش ۱۰۷ و توپ ۲۳ میلیمتری، و رزمندگان در میدان،پیشروی به سمت اسماعیل و منازلی که آنها در محاصره قرار گرفته بودند،انجام شود،نیروهای ادوات لشگر آتش سنگینی را به اجراء در آوردند و با آتش سنگین خود،تکفیری ها را زمین گیر کردند، برادر حسن امینی و تعداد دیگری از مدافعین لشگر مقدس امام حسین علیه السلام،با پوشش آتش تهیه و به لطف خداوند متعال و مدد حضرت زینب کبری سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها،موفق شدند خود را به خانه ای که اسماعیل در آن قرار داشت برسانند،ایثار،فداکاری و شجاعت نیروهای داوطلب لشگر،علاوه بر نجات اسماعیل و مابقی نیروهایش از محاصره،باعث شادمانی فرماندهان و رزمندگان مقاومت شد،زحمت انتقال اسماعیل و مابقی زخمی ها،به عهده یکی از نترس ترین و شجاع ترین نیروهای لشگر بنام برادر رسول محرابی بود که با موتور چهار چرخ در حالیکه تکفیری ها موتور اورا سوراخ سوراخ کرده بودند اسماعیل و زخمی ها را به عقب منتقل نمود.
سلام و احترام،در ساختمانهای پیش ساخته فرانسوی در شهرک دارخوئین،مستقر شده بودیم، حسین گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود،نگاهش کردم،چشمانش پر از اشک بود،یا خدا! چه خبر شده؟ همیشه تبسم بر لب و خوش برخورد بود،در نزدیکی او نشستم و سلامی کردم،سرش را بالا برد و جواب سلام را داد،گفتم: حسین؛ مشگلی پیش آمده؟ جوابی نداد؛ حسین؛ برای کسی اتفاقی افتاده؟ فقط نگاهم کرد اما چشمانش پر از اشک بود، من، شوخ طبع بودم شروع کردم،سر به سر حسین گذاشتم،اما اینبار با دفعات قبل،فرق میکرد؛ دستم را به روی شانه حسین زدم و گفتم: تا جواب منو ندی، از اینجا نخواهم رفت، حسین می دانست که تا جواب مرا ندهد،او را رها نخواهم کرد، سرش را بالا آورد و گفت: به شرطی که تا زنده ام،به کسی حرفی نزنی، شرط حسین را قبول کردم، حسین گفت: بعداز عمری،دیشب نماز شبم،قضا شد!! با تعجب گفتم: حسین نماز شب؟!! گفت:" بله نماز شب م قضا شد،حتما گناهی کردم و از این فیض الهی محروم شدم." برایم خیلی عجیب بود،نماز واجب نه،نماز شب قضا شده! آری این حکایت گوشه ای از زندگی فرمانده شهید حسین نصر اصفهانی فرزند عبدالجواد بود،حسین در جریان عملیات کارخانه نمک در منطقه فاو آسمانی شد.یادش گرامی و راهش پررهرو باد،شادی روحش صلوات.
سلام و احترام،تابستان سال ۱۳۶۳ هوای خوزستان بسیار گرم و سوزان در آنزمان، من بعنوان معاون گروهان مستقل قمربنی هاشم. ع. و در این دوران برادر عزیز علیرضا مرزبان و شهید قدمعلی کیانی از بچه های محله در گروهان ما حضور داشتند ،طرح ادغام نیروهای سپاه در ارتش و ارتش در سپاه اجراء و ما به نیابت از لشگر امام حسین.ع. ، میهمان برادران عزیز ارتش از لشگر ۲۱ حمزه،تیپ ۱، گردان ۱۶۲ بودیم،محل استقرار گردان ۱۶۲ ارتش، جنب جاده دارخوئین به سه راه حسینیه و بیمارستان صحرائی امام حسین.ع. بود،تاکید حضرت امام.ره. تعامل و همکاری بیشتر سپاه و ارتش با یکدیگر بود،لذا فرماندهان منطقه پاسگاه زید عراق را برای عملیات مشترک،انتخاب کرده بودند،علی رغم گرمای شدید،هر روز و حتی شبها همه نیروها با آموزشهای مختلف و متناسب با منطقه عملیاتی خود را برای شب عملیات آماده میکردند، کار شناسایی منطقه از چندین ماه قبل توسط واحد اطلاعات و عملیات وتخریب لشگر شروع شده بود،دشمن علاوه بر کشیدن سیم خاردارهای حلقوی پی در پی، ایجاد سنگرهای کمین، میادین مین به عرض حداقل ۵۰۰ تا ۷۰۰ متر، کانال ضدنفر و ضدتانک، به شدت از منطقه مراقبت میکرد، هدف عملیات پیشروی به سمت کانال ماهی و استان بصره عراق بود، گردان هایی که در خط زید مستقر بودند علاوه بر حضور نیروها در سنگرها،شبها با زحمت فراوان اقدام به کندن کانال برای نزدیک شدن به خط مقدم دشمن میکردند، بطوریکه عراقی ها متوجه حفر کانال نشوند، ترددهای پی درپی قبل از عملیات دشمن را نسبت به منطقه زید حساس کرده بود،مهندسی دشمن، با سرعت تمام دست بکار شده و اقدام به کشیدن کانال و روانه کردن آب،به سمت کانال ضد تانک خود نموده بودند،کم کم به شب عملیات نزدیک میشدیم اما آب گرفتگی علاوه بر کانال،به اطراف آنهم سرایت کرده،و حتی در برخی از نقاط و محورها، میدان مین را هم تحت شعاع قرار داده بود،این مانع و مشگل جدید برای ما نیروهای پیاده و خط شکن،جای سوال داشت؟!! باید برای عبور از آبگرفتگی و مخصوصا کانال ضدتانک فکری میشد!! در این مرحله گروهان مستقل قمربنی هاشم به استعداد ۱۵۰ نفر،پیش قراول و خط شکن محور عملیاتی برادران ارتش بود،جلسات در قرارگاه عملیاتی ارتش در جریان و فرماندهان طرحها و مانورهای خود را به روز رسانی میکردند، زمان آخرین جلسه در قرارگاه عملیاتی تیپ ۱ لشگر ۲۱ حمزه ،فرا رسید و باید بلافاصله نیروها را به سمت خط پاسگاه زید برای عملیات حرکت می دادیم، سردار شهید حاج علی قوچانی بعنوان هماهنگ کننده و رابط لشگر مقدس امام حسین علیه السلام با لشگر ۲۱ حمزه ارتش معرفی و انتخاب شده بود،بیشتر روزها شهید قوچانی به موقعیت ما می آمد و دستورات لازم را میداد، یک روز صبح اول وقت، به موقعیت گروهان ما آمد، بعداز سلام و احوال،شهید قوچانی گفت: سید امروز که به جلسه میروی بعداز شرح مانور توسط فرمانده تیپ ۱ ارتش، از او سوال کن،با توجه به پیش قراول بودن نیروهای سپاه، چه تدبیری برای عبور از کانال ضدتانک که توسط دشمن، پراز آب شده و آب در حال انتشار به اطراف کانال است،اندیشیده اید؟ شهید حاج علی قوچانی خداحافظی و من برای جلسه روانه قرارگاه عملیاتی ارتش شدم،در قرارگاه به جز من که بسیار کم سن و سال و هنوز ریشی در صورت نداشتم،مابقی از افسران ارتش و به مراتب سن آنها از من بیشتر بود! جلسه شروع شد،نقشه بزرگی را به دیوار سنگر نصب و جناب سرهنگ..... فرمانده تیپ ۱ از لشگر ۲۱ حمزه با گفتن بسم الله با صلابت و قاطعیت شروع به شرح مانور عملیاتی کرد،حدود یک ساعتی صحبت و همه در جلسه فقط گوش میدادند، شرح مانور تمام شد،سرهنگ بادی در قبقبه انداخت و گفت: سوالی نیست؟ من دستم را بالا بردم،سرهنگ گفت: برادران سپاه سوال دارند، از سرهنگ سوال کردم" با توجه به اینکه نیروهای گروهان ما بعنوان خط شکن محور شما هستند چه تدبیری برای عبور از کانال ضدتانک که الان پر از آب شده و آب به اطراف کانال سرایت کرده ،اندیشیده شده؟ اگر برای عبور سازوکاری نباشه ما امکان عبور و رسیدن به خط اول دشمن را نخواهیم داشت." به محض تمام شدن سوال،سرهنگ با عصبانیت و تندی رو به فرماندهان زیرمجموعه خودش کرد و گفت: باید شما منتظر بمانید تا برادران سپاه این موضوع به این مهمی را سوال کنند؟ بعداز من تشکر کرد و ادامه داد: حتما پیرامون این مشگل با لشگر صحبت خواهم کرد، کار خدا بعداز این اتقاق،قرارگاه دستور لغو عملیات را صادر کرد و ما نفس راحتی کشیدیم و بعداز چندروز مجدد به شهرک دارخوئین و مقر لشگر مقدس امام حسین علیه السلام، برگشتیم،این ماموریت ما و طرح ادغام با ارتش هم ختم بخیر شد.!!
سال ۱۳۹۴ در خان طومان ،سرهنگ سوری میگفت: "۲۵ سال پیش،مبلغین سعودی وارد سوریه شدند و به نقاط دور افتاده و روستاها رفتند،و دقیقا فعالیت خود را با استفاده از منابع مالی در اختیار!! از مدارس ابتدائی شروع کردند!" بعد سرهنگ سوری ادامه داد: "این جوانها را می بینید(جبهه النصره و داعش) که اینطور با اعتقاد در مقابل ما ایستاده و می جنگند؟ اینها روزی دانش آموزان این مدارس بودند". مراقب مبلغین انگلیسی و نفوذی های دشمن در ایران باشیم. ارادتمند سیدمرتضی
سلام و احترام، دو روز از مرحله اول عملیات والفجر۸ فاو،گذشته بود،هواپیماهای دشمن مرتب جاده فاو البهار، داخل نخلستانها تا اسکله اروند را، بمباران میکردند، حاج حسین خرازی فرمانده لشگر،کنار سیل بند ایستاده بود، چندین اسیر عراقی را آوردند تا با قایق به آنطرف اروند رود، انتقال دهند، حاج حسین با یک یک عراقیها به نوعی حال و احوال کرد و دستور داد،تا آب و غذا به آنها بدهند! زمانیکه مترجم به اسرای عراقی گفت: ایشان فرمانده لشگر امام حسین .ع.، هست، همه آنها متحیر و لحظاتی محو تماشای دیدن حاج حسین خرازی شدند.شادی روح علمدار جبهه ها،حاج حسین خرازی صلوات.(هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۵،سالروز شهادت شهید حاج حسین خرازی )
سلام و احترام،جوان شجاعی از نسل محبین خمینی که از 16 سالگی لباس رزم بر تن کرد و در جبهه های جنوب و غرب کشور به دفاع از کیان اسلام و میهن خویش پرداخت. در سال 65 به دلیل قابلیت هایی که داشت مورد توجه فرماندهان خود قرار گرفت و به عنوان معاون گردان امام حسین(ع) از لشکر 14 امام حسین(ع) منصوب شد. در عملیات کربلای 5 پس از مجروحیت فرمانده گردان، از سوی حاج حسین خرازی به عنوان فرمانده گردان منصوب شد. هنگامی که آتش جنگ در شلمچه شعله می کشید یاران خود را دید که در محاصره دشمن گرفتار شدند. به آنان اخطار داد که : "اگر یک قدم عقب نشینی کنید به امام خیانت کردید" او ویارانش تا آخرین نفس پایداری کردند و در آخرین لحظات در حالی که دستش قطع شده بود همچنان فرماندهی نیروهایش را برعهده داشت تا آنکه ترکش خمپاره دشمن او را به فیض شهادت نائل آورد. جسد پاک او و یارانش تا چند هفته در میانه میدان نبرد باقی ماند تا سندی بر رشادت سربازان خمینی باشد. تا سرانجام در ادامه عملیات کربلای 5 و با پیگیری شهید خرازی به عقب منتقل شد. هنوز چند ساعتی از بازگرداندن اجساد شهدا نگذشته بود که خمپاره ای دیگر سردار نبرد شلمچه، حاج حسین خرازی را نیز بر زمین نشانید و چند روز بعد مردم اصفهان بدن مطهر این دو شهید و چندین نفر از دیگر یاوران خمینی را بر روی دوش خود تشییع نمودند. قبر شهید محسن آزاد و نیروهای وفادارش و جمعی دیگر از شهدای کربلای 5، چونان حلقه ای گرد پیکر فرمانده رشید لشکر 14 امام حسین در گلستان شهدای اصفهان زیارتگاه عاشقان خداست. شادی روحش صلوات
سلام و احترام،خداوند فقط یک فرزند پسر به آنها عطا کرده بود، نام او را حسن گذاشته بودند، پدر کشاورز و اهل روستای کامو، و مادرش خانه دار و امید داشتند تا عصای پیری آنها باشد،اما با شروع جنگ تحمیلی،حسن با لبیک به فرمان حضرت امام خمینی.ره.بسوی جبهه ها شتافت،به لشگر مقدس امام حسین علیه السلام گردان موسی ابن جعفر.ع. گروهان یاسر آمد،و در جریان عملیات کربلای ۴ در زمستان سال ۱۳۶۵ در جزیره ام الرصاص بشهادت رسید،مادر حسن میگوید: اینک باغ امیدم در حال خزان شدن است،اما پسرم،گلم،نازنینم،نیامد! مادر شهید حسن علیپور اکثر روزها درب ورودی خانه قدیمی و خشت و گلی،روی سکو به انتظار می نشیند، شاید امروز حسن ش بیاید! اما حسن،که در عملیات کربلای چهار در جزیره ام الرصاص و در لابلای نیزارها دهها سال است،آرمیده است،در وصیت نامه خود از خداوند قادر متعال چنین خواسته بود:" خداوندا ! جنازه من را، آنقدر در آب نگه دار،تا بدنم از هم پاشیده و به ذرات ریز تبدیل شود،تا از گناهان پاک گردم." و خداوند خواسته حسن را همانگونه که درخواست کرده بود اجابت کرد، شهید جاویدالاثر حسن علیپور همچنین وصیت کرده بود" دوچرخه من را بفروشید و مبلغ آنرا برای کمک به جبهه و رزمندگان اسلام هدیه کنید". میدان به سپاه خصم،تنگ است هنوز* از خون شهید، لاله رنگ است هنوز* شمشیر مکن غلاف، جز در تن خصم** از دست منه سپر، که جنگ است هنوز. شادی روح همه شهدا خصوصا شهید جاویدالاثر حسن علیپور صلوات.
در یکی از مساجد شهر برای روایتگری دعوت شدم، به بچه های بسیج که میزبان مراسم بودند،سفارش کرده بودند، مراقب باشید حاج آقا الان برای روایتگری به مسجد تشریف می آورند! وقتی آمد بلافاصله او را به داخل مجلس هدایت کنید، بچه بسیجی ها،بدنبال فردی چاق،چله،ریش بلند،و... می گشتند،اما کسی با این مشخصات را رویت نکردند، من به آرامی از کنار بچه بسیجی ها عبور، و وارد شبستان مسجد شدم،گوشه ای نشستم، کمی به اطراف نگاه کردم، اما انگار دعوت کنندگان،بدنبال کس دیگر،با مشخصات دیگری بودند! چندبار مجری گفت: منتظر آمدن حاج آقا سید مرتضی، برای روایتگری هستیم اما هنوز ایشان تشریف نیآوردند!! دست به جیب شده و فوری شماره همراه مسئول بسیج مسجد را گرفتم،با او سلام و علیک و گفتم: من در شبستان مسجد داخل جمعیت نشسته ام! طرف سه دور به دور خود چرخید تا حاج آقا را !! از لابلای جمعیت پیدا نماید، من که متوجه حرکات او شده بودم،دستم را بطرف او بلند کردم،با تعجب بطرف من آمد و بلافاصله شگفت زده گفت: حاج آقا... ببخشید شما را نشناختم! راستش دنبال یه فرد هیکلی،با اورکت و محاسن بودم، باورش نمیشه که راوی، نه ریشی در صورت داشته باشد،نه اورکتی، و نه بند وبساطی، خلاصه به لطف خدا،آن شب هم ختم بخیر شد.
سلام و احترام، ابو حسن الجمعه،یکی از فرماندهان دفاع وطنی سوریه، خاطره ای از حاج قاسم را برایمان تعریف میکرد،او می گفت: در حومه المیادین،مستقر شده بودیم، هر روز ناهار و شام را در ظروف یکبار مصرف آلومینیومی برایمان می آوردند، آنروز، ناهار پلو گوشت بود! چند نفر از رزمندگان سوری، از اینکه در ناهار آنها گوشتی پیدا نشده بود! ناراحت و با مسئول تدارکات و توزیع غذا،دعوا میکنند،در این هنگام، خبر رسید، حاج قاسم به منطقه المیادین و در نزدیکی های آنها آمده است،بلافاصله برای اعتراض به وضعیت ناهار، به طرف موقعیت حاج قاسم حرکت میکنند،به محض رسیدن،مشاهده میکنند حاج قاسم مشغول خوردن ناهار است،با کمال تعجب مشاهده میکنند، ناهار حاجی، خیلی ساده تر از ناهار آنهاست، بنابراین از کار خود شرمنده شده، اعتراضی نمیکنند، بعداز دیدار و مصاحفه با حاج قاسم، به موقعیت پدافندی خود برمی گردند.(شادی روح سردار دلها،شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات)
سلام و احترام، اردیبهشت سال ۱۳۶۰، طبق روال روزهای قبل،شبها تانکر آبرسانی جهاد استان اصفهان، را آبگیری و صبح زود بلافاصله بعداز خواندن نماز ،راهی جاده سوسنگرد،بطرف دشت آزادگان می شدیم، راننده با صفا و خوش برخورد بنام حاج آقا مهرعلیان و من بعنوان آبرسان،با پشت سر گذاشتن حدود ۵۵ کیلومتر خود را به شهر سوسنگرد می رساندیم،دو طرف جاده آسفالته اهواز به سوسنگرد را آب احاطه کرده ،و هر چند صدمتر، جاده را شکافته و لوله گذاری کرده بودند،تا آب در هر دو طرف جاده در دشت پهناور آزادگان، گسترش یابد،در مزارع اطراف روستای حمیدیه، تانکها و نفربرهای دشمن بعثی بواسطه رها سازی آب، با ابتکار و طرح دکتر مصطفی چمران،تا کمر،به گل فرو رفته بودند و این اقدام باعث شده بود تا جلوی پیشروی ارتش عراق به سمت شهر اهواز گرفته شود، بالاخره با طی کردن دهها کیلومتر،خود را به شهر سوسنگرد می رساندیم،و از آنجا تانکر آبرسان، وارد جاده آسفالته سوسنگرد هویزه می شد، بعدازپشت سر گذاشتن چندین کیلومتر، سمت چپ جاده آسفالته، وارد جاده خاکی می شدیم تا خود را به خط مقدم برادران عزیز ارتش برسانیم،صبح اول وقت باید تمام تانکرها خط و دبه های آب برادران ارتش را سنگر به سنگر، پر از آب کرده و بعداز آبرسانی به خط مقدم،به عقب برگشته و به مواضع توپخانه ۱۵۵ م ارتش روانه میشدیم،عراقی ها با مشاهده تانکر آبرسان با شلیک موشک های مالییوتکا، و شلیک گلوله های پی در پی خمپاره ۱۲۰ از ما، هر روز استقبال میکردند! اما قسمت و مشیت ما بر این بود تا به لطف خداوند متعال سالم به خاکریز و خط مقدم برادران ارتش رسیده و بعنوان سقا،وظیفه آبرسانی را انجام دهیم،هوا به شدت گرم و آفتاب سوزانی بود،عرق از سر و صورت مان،بر زمین میریخت، برادران ارتشی با درست کردن و آوردن شربتهای تگری،ازما استقبال میکردند خصوصا از من که سن و سال زیادی نداشتم،گاهی اوقات به من نصیحت و میگفتند: وظیفه امثال شما که سن و سالی ندارید نیست به جبهه ها بیائید اما من با لبخند و گفتن جملات با لهجه اصفهانی از آنها تشکر و می گفتم من به دستور حضرت امام.ره. و داوطلبانه به جبهه آمده ام، بعداز رساندن آب به خط مقدم و مواضع توپخانه برادران عزیز ارتش، روانه شهر سوسنگرد برای آبگیری مجدد می شدیم،تا آب را برای حمام صلواتی مشهدی حسن ایزدی از اهالی نجف آباد و سپاه سوسنگرد برسانیم،هر روز ناهار را در ساختمان سپاه سوسنگرد و گاهی اوقات در کنار مشهدی حسن حمامی صرف میکردیم،اواخر خرداد ماه و زمانیکه ما برای رفع خستگی و کمی استراحت بعداز ساعتها آبرسانی،خود را به سپاه سوسنگرد رسانده بودیم،با صحنه عجیبی روبرو شدیم، آمبولانسی جلوی سپاه توقف کرده بود،تعداد زیادی از رزمندگان، ارتشی،سپاهی، و ستاد جنگهای نامنظم،دور آمبولانس را گرفته و در حال گریه و زاری بودند! خدایا! چه خبر شده؟ آنجا بود که خبر شهادت سردار سرافراز اسلام دکتر مصطفی چمران را شنیدیم،کسی باورش نمیشد،که چمران بشهادت رسیده است، جنازه مطهر دکتر چمران هنوز داخل آمبولانس و رزمندگان در حال وداع با دکتر چمران بودند، واقعا روز بسیار سختی برای همه رزمندگان اسلام در دشت آزادگان بود،فرمانده بی نظیر و نابغه در جنگهای نامنظم،و مورد وثوق حضرت امام.ره. و مقبول سپاه و ارتش،با فداکاریها و طراحی های بی نظیر دکتر چمران در این منطقه بود که جلوی پیشروی ارتش بعث عراق برای رسیدن به شهر اهواز گرفته شد،دکتر چمران با اتحاد و یکدلی،که با یگانهای ارتش و نیروهای سپاه و مردمی در منطقه ایجاد کرد شهر سوسنگرد را آزاد و تا روستای دهلاویه دشمن را به عقب راند و در تاریخ ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۰ در خط مقدم دهلاویه بشهادت رسید.شادی روح همه شهدای اسلام،شهدای هشت سال دفاع مقدس خصوصا سردار سرافراز شهید دکتر مصطفی چمران، فاتحه و صلوات.
سلام و احترام، در ۲۳ تیرماه سال ۱۳۶۱ و در اوج گرمای سوزان خوزستان، عملیات رمضان در منطقه پاسگاه زید و شرق بصره با رمز یا صاحب الزمان.عج. ادرکنی آغاز شد،دشمن بعثی با کمک تمام مستشاران نظامی دنیا،به این نتیجه رسیده بود که باید از زمین به درستی استفاده و با ایجاد موانع مصنوعی،مانند میادین مین گسترده،نصب سیم خاردارهای حلقوی پی در پی،کانالهای ضد تانک و ضدنفر،و آرایش مثلثی ها در منطقه، زمین را کاملا مسلح و تحت کنترل و پوشش خود قرار دهد،دشمن با این موانع سرعت عمل گردان های خط شکن و پیاده ما را کند و براحتی میتوانست تلفات سنگینی را به ما وارد کند،در اختیار قرار دادن پیشترفته ترین تانکها،هواپیماها و سلاح های روز دنیا از سوی کشورهای بلوک غرب و شرق، به صدام حسین، عملا سلاح های ما را بی اثر کرده بود، اما نیروهای رزمنده با توکل برخداوند متعال و اعتقاد قوی و مدد از ائمه معصومین علیهم السلام،و پیروی از دستورات و فرامین حضرت امام خمینی.ره. و با انسجام و وحدت ملی،و مدیریت جبهه ها بدست جوانان برومند کشور، همه این موانع را پشت سر گذاشته و بچه بسیجی ها، به هنگام شب، بی محابا تانکهای پیشرفته تی ۷۲ دشمن را تعقیب و با انداختن نارنجک به داخل برجک تانکها،آتشی را در منطقه به پا و رعب و وحشت را در دل دشمن بعثی ایجاد کرده بودند! مشگل ما در عملیات رمضان تامین نبودن سمت راست و قدم های بلند در مراحل مختلف عملیات بود،بچه ها پیشروی خوبی را به هنگام شب داشتند اما با روشن شدن هوا، خاکریزی برای ماندن پشت آن و دفع ضدحمله های دشمن بعثی وجود نداشت! کل منطقه دشت و مانند کف دست صاف و قدرت مانور تانکها و نفربرهای عراقی در دشت بسیار بالا، و آتش دشمن بر سر ما سنگین بود! از طرفی آرایش های مثلثی شکل، که از هر طرفی به مثلثی ها حمله میکردیم،عراقی ها براحتی از خود دفاع و ما را زمین گیر میکردند! و مانع بزرگ دیگر در منطقه، عبور از کانال مصنوعی ماهی به عرض ۱۰۰۰ متر و طول ۲۵ کیلومتر بود!! همه این موارد،باعث شد تا ما در عملیات رمضان موفقیت چندانی نداشته باشیم، شهید علیرضا پیرزاده دانش آموز دوره دبیرستان با جثه کوچک و ضعیف خود،اما با اراده قوی که قبلا موفق شده بود،خود را به عملیات بیت المقدس،برساند، حالا در دومین عملیات خود یعنی عملیات رمضان شرکت کرده بود، خبر آوردند علیرضا در منطقه عملیاتی بشهادت رسیده و پیکر پاکش در منطقه رمضان بجا مانده است، در عملیات رمضان عراقی ها،با تانکهای خود، از روی اجساد مطهر شهدا عبور میکردند! حتی زخمی های ما را که در منطقه مانده بود را بجای انتقال به عقبه و مداوای آنها، بیرحمانه با تانک و نفربر از روی بدن زخمی ها هم عبور میکردند!! تانکهای عراقی از روی پیکر مطهر شهید علیرضا پیرزاده هم عبور کرده، بطوریکه پیکر پاک او هم به مانند ضخامت یک کتاب در آمده بود!!! وقتی یک تانک ۶۰ تنی از روی یک انسان عبور میکند،او را مانند کف دست صاف و بر زمین می چسباند! همسنگران و دانشجویان عزیز! پیکر پاک شهید علیرضا پیرزاده آن دانش آموز شجاع،و قهرمان ایران زمین، سالهاست میهمان بیابانها و دشت صاف منطقه رمضان است،علیرضا جاویدالاثر ماند،تا ما با آرامش،امنیت و آسایش در ایران عزیز،به زندگی خود ادامه دهیم،عزت،سربلندی و سرافرازی کشور عزیزمان ایران به برکت خون شهداست. " مبادا خویشتن را وا گذاریم* امام خویش را تنها گذاریم* زخون هر شهیدی لاله ای رست* مبادا روی لاله پا گذاریم.*ارادتمند سید مرتضی
سلام و احترام،....اصرار تعدادی از فرماندهان، لشگر مقدس امام حسین علیه السلام،و افرادی حتی خارج از لشگر، براین بود،تا حسین آقا با توجه به شایستگی و لیاقت، برای فرماندهی به قرارگاه برود،فشارها به فرمانده کل سپاه برادر محسن هم در این خصوص زیادتر شده بود، اما حسین آقا،اصلا تمایلی به ترک لشگر و رفتن برای فرماندهی قرارگاه نداشت،(چندبار ایشان تا قرارگاه رفتند اما مجدد به لشگر با اصرار خودشان برگشتند)،او مرد عمل و مرد میدان بود،حسین آقا ترجیح می داد همیشه سنگر فرماندهی لشگر، در نزدیکترین محل به صحنه نبرد و درگیری احداث و ساخته شود،به ایام برگزاری حج تمتع نزدیک و حسین آقا با تعدادی از فرماندهان لشگر عازم سفر مکه معظمه و مدینه منوره بودند، با مشرف شدن حسین آقا به سفر حج،فشارها در غیاب او،به فرماندهی کل سپاه از همه طرف زیاد و زیادتر شد و موفق شدند! تا حکم فرماندهی قرارگاه را برای شهید حسین خرازی از برادر محسن بگیرند!!! حاج حسین از سفر معنوی حج برگشتند،تعدادی برای دیدار و تبریک مسئولیت جدید خدمت ایشان رسیدند،اما هرگز این خبر او را خوشحال نکرد،هرچه به او اصرار کردند نپذیرفت، گفتند!! حکم زده شده و قابل برگشت نیست؛ اما حاج حسین گفت: فقط فرماندهی در لشگر و درکنار نیروهایش را آرزو دارد،حاج حسین در کنار کعبه و خانه خدا،و حرم رسول الله. ص. شهادت در کنار نیروهایش و همرزمانش در لشگر مقدس امام حسین علیه السلام را از خداوند قادر متعال، طلب کرده بود، بالاخره پافشاری حاج حسین، نتیجه داد و حکم فرماندهی قرارگاه توسط برادر محسن لغو و حاج حسین خرازی به لشگر بازگشت،تا فرماندهی لشگر مقدس امام حسین علیه السلام،همچنان با بودن حاج حسین و حتی بعداز شهادتش در کربلای ۵ و شلمچه، بر سینه پرافتخار ایشان،بعنوان مدال یک نابغه در جنگ و هشت سال دفاع مقدس بدرخشد.یاد و نامش گرامی،به روح پرفتوح سردار دلاور سپاه اسلام شهید حاج حسین خرازی فاتحه و صلوات.